پاسخ به:داستان های حکایتی
سه شنبه 2 آذر 1389 5:12 AM
نجات عشق
درجزيره اي زيبا تمام حواس، زندگي مي کردند: شادي، غم، غرور، عشق و ...
روزي خبررسيد که به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت. همه ساکنين جزيره قايق هايشان را آمادهو جزيره را ترک کردند. اما عشق مي خواست تا آخرين لحظه بماند، چون او عاشق جزيرهبود.
وقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت، عشق از ثروت که با قايقي باشکوه جزيره راترک مي کرد کمک خواست و به او گفت: آيا مي توانم با تو همسفر شوم؟
ثروت گفت: نه، من مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم هست و ديگر جايي براي تو وجودندارد.
پس عشق از غرور که با يک کرجي زيبا راهي مکان امني بود، کمکخواست.
غرور گفت: نه، نمي توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خيس و کثيفشده و قايق زيباي مرا کثيف خواهي کرد.
غم در نزديکي عشق بود. پس عشق به اوگفت: اجازه بده تا من باتو بيايم.
غم با صداي حزن آلود گفت: آه، عشق، من خيليناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم.
عشق اين بار سراغ شادي رفت و او را صدازد. اما او آن قدر غرق شادي و هيجان بود که حتي صداي عشق را هم نشنيد. آب هر لحظهبالا و بالاتر مي آمد و عشق ديگر نااميد شده بود که ناگهان صدايي سالخورده گفت: بيا عشق، من تو را خواهم برد.
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتي فراموش کرد نامپيرمرد را بپرسد و سريع خود را داخل قايق انداخت و جزيره را ترک کرد. وقتي به خشکيرسيدند، پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسي که جانش را نجات داده بود،چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله اي روي شن هاي ساحل بود،رفت و از او پرسيد: آن پيرمرد که بود؟
علم پاسخ داد: زمان
عشق با تعجبگفت: زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟
علم لبخندي خردمندانه زد و گفت: زيراتنها زمان قادر به درک عظمت عشق است