پاسخ به:داستان های حکایتی
سه شنبه 2 آذر 1389 5:02 AM
ماجرا سيد هندي
در منطقه ای بودیم در کنگو مبلغ دینی بودیم اکیپی بودیم که متشکل از پزشک و مبلغ و تدارکاتچی و..... کلا ده دوازده نفر بودیم رفتیم یکی از مناطق به عنوان تبلیغ دین مقداری غذا و دارو و لباس با خود همراه داشتیم به بچه ها می دادیم به قول سید هندی مردم فقیری داشت که فقط یک لنگ به خودشان بسته بودند ولی سرزمینشان پربود از الماس و طلا برخی از طوایف آنها هنوز خود را انسان نمی دانند می گویند انسان ها سفید هستند و ما حیوان هستیم لذا سفیدپوستان را می گرفتند در قفسی قرار می دادن خوب به آن می رسیدند چاق و چله که شد جلوی عروس ذبحش می کردند و می خوردندش هنوزهم خام خام گوشت می خورند
بالاخره کار ما در آن منطقه تمام شد داشتیم بر می گشتیم به ما تذکر داده بودند که در این منطقه که جنگلی هم بود روز فقط باید بروید به شب نخورد, اما از شانس ما سیل شدیدی آمده بود که جاده بسته شده بود مجبور شدیم تا غروب در همان جنگل بمانیم ولی شب گرفتمان , شب که شد یک وقت دیدیم آدم های سیاه پوست بلند قد و بزرگ آمدند و دست و پای ما را بستند گفتند شما که هستید و از کجا می آیید, خودمان رو معرفی کردیم و من گفتم من مبلغ دینی هستم یکی از اون ها رو کرد به من و گفت: تو فامیل خدایی ؟ گفتم بله
آن ها مارا بردند سه ساعت پیاده روی کردیم تا به کوهی رسیدیم وسط آن کوه محل زندگی آن ها بود ما را بردند جایی دیدم پیرمردی روی تخت بیهوش شده افتاده بود از دهانش کف می آمد, یکی از جوان های اونا اومد و گفت این پدرم است ماری او را زده و کاری از دست ما ساخته نیست یا باید اونو خوب کنید یا شما راخواهیم کشت جلوی سگ ها خواهیم انداخت شما تا فردا صبح فرصت دارید, همه اکیپ شروع کردند به ناله و گریه, م نگفتم بیاییم دست به دعابرداریم نا امید نشویم شاید خدا کمک کرد نجات پیدا کردیم
از اونها آب خواستم دست و پایم را شستم وضو گرفتم قبله را پرسیدم یکی از اونها دیده بود که یک مسلمان به کدام سمت نماز می خواند , رو به قبله نشستم قرار شد هر کداممان یه چیزی بخونیم یکی زیارت عاشورا یکی دعای توسل یکی دعای ناد علی و...
مدتی گذشت مشغول بودیم که من فکری به سرم زد من معمولا مقداری تربت مضجع و محل شهادت امام حسین را همراهم داشتم الان هم توی جیبم دارم رو کردم به پسرش گفتم کمی آب گرم برایم بیاور می خواهم دارویی به او بدهم تا خوب شود
فوری آب گرم حاضرشد محل نیش مار که روی پنجه پایش بود را خوب شستم جای دوتا دندان دو سوراخ روی پایش ایجاد کرده بود به اندازه سر سوزنی مقدار خیلی کم از تربت را توی سوراخ های ایجادشده ریختم سپس با پارچه سبزی که متبرک حرم امام رضا بود و همیشه همراهم بود را روی زخم گذاشتم , ساعتی نگذشت دیدم این پیر مرد که به نقل از پسرش مدتی است اصلا زبانش قفل شده بود یک دفعه از جا بلند شد و فریاد زد این چیه روی پایم گذاشتید پایم داره منفجر میشه من پارچه سبز را برداشتم بلافاصله دیدم از همان جای زخم خونی به اندازه بیش از یک لیتر بیرون زد پزشکی که همرهمان بود گفت این براش خیلی خوبه منم ران هایش را ماساژ دادم او هم آمپولی بهش زد دوباره به خواب رفت دوباره پایش را با آب گرم شستم و پارچه سبز را روی پایش انداختم مدتی بعد دوباره بیدار شد و گفت این چیه روی پام گذاشتین پایم داره منفجر می شه دوباره پارچه را برداشتم مقداری دیگر خون بیرون آمد بالاخره یادم هست صبح که شد دیدم پیرمرد خود از جایش بلند شد دست شویی رفت و مشکل کاملا برطرف شد پس از اون به قدری به ما احترام کردند سوقاتی هایی به ما دادند و با احترام ما را رساندند, سید می گفت بعدا فهمیدم همه آن طایفه مسلمان و شیعه شدند