پاسخ به:داستان های حکایتی
سه شنبه 2 آذر 1389 4:54 AM
قضاوت
سالها بود میشناختمش.آنقدر به او اعتماد داشتم،از چشمانم بیشتر.وقتی آن راز را به او گفتم میدانستم به کسی نخواهد گفت.اما من که به او اعتماد داشتم پس چرا دلم اینقدر شور میزد؟دوباره به او زنگ زدم و ازش خواهش کردم (برای بار هزارم) که لطفا بین خودمان بماند و او هم گفت:مگر تو به من شک داری؟ خیالم اسوده تر شد.اما نه ته دلم یه جورایی احساس می کردم این موضوع به زودی فاش خواهد شد.
به چشم زخم خیلی اعتقادداشتم و می ترسیدم اگر دیگران بفهمند آن را از دست بدهم.
من که ماهیانه صدهزارتومان حقوق می گرفتم و می بایستی خرج چهار خواهر و برادر و مادر مریضم را می دادمبه طور غیر منتظره ای در بانک برنده ی یک واحد اپارتمان شده بودم!با خودم فکر کردماگر این اپارتمان را بفروشم و یک آپارتمان کوچکتر بخرم می توانم تا مدتها خانواده ام را تا مین کنم.دوست نداشتم اطرافیانم پی به این موضوع ببرند چون ممکن بود از من توقع بی جا داشته باشند،ولی آن روز صبح یکی از همسایه ها را دیدم که جلو آمد و به من تبریک گفت و پرسید خوب مثل این که یک همسایه ی خوب را داریم از دست میدهیم!!!فکم پایین افتاد،آنقدر تعجب کردم که فقط جای دو تا شاخ روی سرم خالیبود!!هیچی نگفتم ،سریع به اولین تلفن نزدیک شدم و به دوستم زنگ زدم و هر چه به دهنم می رسید نثارش کردم.بنده ی خدا هر چه قدر قسم می خورد که مگر چی شده؟لطفا توضیح بده من بیشتر عصبانی می شدم.
وقتی دیدم تقریبا همه ی اهل محل از موضوع باخبرند درصدد بر آمدم که بفهمم موضوع از کجا آب می خورد؟!در نهایت فهمیدم که بانک مورد نظربر روی پرده ای نام مرا نوشته و به من تبریک گفته است.فکر این جایش را نکرده بودم!! چه قدر زود قضاوت کردم من،دوست چندین ساله ام را به خاطر یک قضاوت عجولانه از خودم رنجاندم