0

داستان های حکایتی

 
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های حکایتی
سه شنبه 2 آذر 1389  4:50 AM

قدرت عجیب یک کودک

کمی پس از آن که آقای داربی از "دانشگاه مردان سختکوش" مدرکش را گرفت و تصمیم داشت از تجربه خود در کار معدن استفاده کند، دریافت که "نه" گفتن لزوماً به معنای "نه" نیست. او در بعد از ظهر یکی از روزها به عمویش کمک می کرد تا در یک آسیاب قدیمی گندم آرد کند.

عمویش مزرعه بزرگی داشت که در آن تعدادی زارع بومی زندگی می کردند. بی سرو صدا در باز شد و دختر بچه کم سن و سالی به درون آمد، دختر یکی از مستاجرها بود؛ دخترک نزدیک در نشست. عمو سرش را بلند کرد،دخترک را دید، با صدایی خشن از او پرسید: "چه می خواهی؟ " کودک جواب داد : "مادرم گفت 50 سنت از شما بگیرم و برایش ببرم."

عمو جواب داد: " ندارم، زود برگردبه خانه ات" کودک جواب داد: "چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد. عمو به کار خود ادامه داد. آن قدر سرگرم بود که متوجه نشد کودک سر جای خود ایستاده. وقتی سرش رابلند کرد، کودک را دید بر سرش فریاد کشید که: "مگر نگفتم برو خانه. زودباش."

دخترک گفت:" چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد. عمو کیسه گندم راروی زمین گذاشت ترکه ای برداشت و آن را تهدید کنان به دخترک نشان داد. منظور او اینبود که اگر نرود به دردسر خواهد افتاد. داربی نفسش را حبس کرده بود، مطمئن بود شاهدصحنه ناخوشایندی خواهد بود. زیرا می دانست که عمویش عصبانی است. وقتی عمو به جایی که کودک ایستاده بود، نزدیک شد، دخترک قدمی به جلو گذاشت و در چشمان او نگاه کرد ودر حالی که صدایش می لرزید با فریادی بلند گفت: "مادرم 50 سنت را می خواهد." عموایستاد. دقیقه ای به دختر نگاه کرد، بعد ترکه را روی زمین گذاشت، دست در جیب کرد ویک سکه 50 سنتی به دخترک داد. کودک پول را گرفت و عقب عقب در حالی که همچنان درچشمـان مردی که او را شکسـت داده بود می نگریست به سمت در رفت. وقتی دخترک آسیاب راترک کرد، عمو روی جعبه ای نشست و از پنجره مدتی به فضای بیرون خیره شد. این نخستین بار بود که کودکی بومی به لطف اراده خود توانسته بود سفید پوست بالغی را شکست دهد.

نویسنده: ناپلئون هیل

منبع: بیندیشید و ثروتمند شوید

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها