پاسخ به:داستان های حکایتی
سه شنبه 2 آذر 1389 4:48 AM
عقاب ها
جبران خليل جبران...
روزی،بر فراز چراگاهی بزرگ ، گوسفندی با بره اش در حال چرا كردن بودند. عقابی بالای سر این دو چرخ می زد و با چشمانی پر از گرسنگی گوسفند وبره اش را بر انداز می كرد ومیخواست به پایین بیاید و شكارش را بگیرد. اما در همین حین عقاب دیگری در آسمان پدیدار شد و بر بالای سر گوسفند و بره به پرواز در-
آمد .
هنگامی كه دو رقیب همدیگر را دیدند با فریاد های خشم آلود جنگی تمام عیار را آغاز كردند . گوسفندنگاهی به بالای سر خود انداخت و شگفت زده شد.
سپس به بره ی خود رو كرد و گفت :
" چه شگفت كودك من! این دو پرنده شكوهمند با هم نبرد می كنند تا از مقداربیشتری از آسمان بهره مند شوند ! آیا وسعت این فضای بیكرانه برای هر دوی این هاكافی نیست؟
بره ی كوچك من! ای كاش هر چه زود تر بین برادران بالدارت
صلح و دوستی بر قرار باشد!"
وبره در حالی كه معصومانه به آن دو عقاب می نگریست این آرزو رادر قلب كوچك خود تكرار كرد.