0

داستان های حکایتی

 
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های حکایتی
سه شنبه 2 آذر 1389  4:41 AM

سنگ های زندگی

پسر کوچک، مشغول بازی در گودال شنی اش بود. او چندماشین و کامیون کوچک داشت و یک سطل و بیلچه پلاستیکی. همچنان که مشغول کندن جاده وتونل بود به یک سنگ بزرگ درست وسط گودال شنی برخورد کرد.

پسرک ماسه ها را بهکناری زد به این امید که سنگ را از میان گودال شن ها بیرون بکشد. ولی سنگ سنگین تراز توان او بود و باز به درون گودال باز میگشت. از اهرم استفاده کرد و آن را به زوربلند کرد. ولی هر بار که فکر می کرد پیشرفتی در کارش حاصل شده سنگ به وسط گودال میلغزید و باز می گشت. انگشتانش درد گرفته و خراشیده شده بود و هنوز تلاش بی حاصلش رابا ناله و درماندگی ادامه می داد.

اشک پسرک از سر نا امیدی جاری شد. در تماماین لحظات، پدر پسرک از پشت پنجره اتاقش این داستان غم انگیز را تماشا می کرد. درهمان حال که اشک های پسرک فرو می ریخت، سایه بزرگی گودال شنی و پسرک را پوشاند. پدرپسرک با ملایمت اما محکم پرسید: ” چرا تمام نیروی ای را که در اختیار توست به کارنمی بری؟

پسرک با حالتی مغلوب در میان هق هق و با صدایی بریده بریده گفت:” اما پدر من همین کار را کردم، من تمام توانم را به کار بردم.”

پدر به آرامیحرف او را تصحیح کرد.” نه پسرم! تو تمام قدرتی را که داشتی استفاده نکردی. تو از منکمک نخواستی!”

پدر خم شد،

سنگ را برداشت

و آن را از گودال شنیبه بیرون پرتاب کرد…..

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها