پاسخ به:داستان های حکایتی
سه شنبه 2 آذر 1389 4:40 AM
دو خط موازی
دو خط موازى زاییـده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روى کاغذ کشید. آن وقت دو خط موازى چشمشــان به هم افتاد.
و درهمان یک نگاه قلبشـان تپیـد. و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند. خط اولى گفت:مامى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم.
و خط دومی از هیجان لــرزید. خط اولی گفت: وخانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ .
من روزها کار می کنم. می توانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ،یا خط کنار یک نردبام.
خط دومی گفت: من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ،یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خـــلوت.
خط اولی گفت: چه شغل شاعـــرانه اى. و حتمأ زندگی خوشی خواهیــم داشـت.
در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هرگز به هم نمیرسندو بچه ها تکرار کردند: دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند.
دو خط موازی لـرزیدند. به همدیگــر نگـاه کردند. و خط دومی پقی زد زیر گریـه .
خط اولی گفت: نه این امکان ندارد . حتمأ یک راهی پیدا می شود .خط دومی گفت: شنیدی که چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمی رسیم. و دوباره زد زیر گریه.
خط اولی گفت: نباید نا امید شد.
ما از این صفحه کاغذ خارج می شویم و دنیا را زیر پامی گذاریم.
بالاخره کسی پیدا می شود که مشکل ما را حل کند. خط دومی آرام گرفت. واندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزید.
از زیردر کلاس گذشتند. و وارد حیاط شدند.
و ازآن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد.
آنها از دشتها گذشتند ..... ، ازصحراهای سوزان ..... ، از کوههای بلند ..... ، از دره های عمیق .......، از دریاها ....... ،از شهرهای شلوغ.....
سالها گذشت ؛
و آنها دانشمندان زیادی راملاقات کردند.
ریاضیدان به آنها گفت: این محال است.هیچ فرمولی شما را به هم نخواهدرساند. شما همه چیز را خراب میکنید.
فیزیکدان گفت: بگذارید از همین الآن ناامیدتان کنم. اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت، دیگر دانشی به نام فیزیک وجود نداشت.
پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست، دردتان بی درمان است.
شیمی دان گفت: شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید. اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه موادخواص خود را از دست خواهند داد.
ستاره شناس گفت: شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید. رسیدن شما به هم مساوی است با نابودی جهان. دنیا کن فیکون می شود . سیـارات از مدار خارج می شوند. کرات با هم تصادم می کنند. نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید.
فیلسوف گفت: متاسفم... جمع نقیضین محــال است.
و بالآخره به کودکی رسیدند.
کودک فقط سه جمله گفت: شما به هم میرسید. نه در دنیاى واقعیات.
آن را در دنیاى دیگری جستجو کنید...... دو خط موازی او را هم ترک کردند. و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند. اما حالا یک چیز داشت دروجودشان شکل می گرفت. آنها کم کم میل به هم رسیدن را از دست می دادند.
خط اولی گفت: این بی معنی است.
خط دومی گفت:چی بی معنی است؟ خط اولی گفت:این که به همبرسیم. خط دومی گفت: من هم همینطور فکر میکــنم. و آنها به راهشان ادامه دادند.
یک روز به یک دشت رسیدند. یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بودو نقاشی می کرد.خط اولی گفت:بیـا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیــداکنیم.
خط دومی گفت: شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم.
خط اولی گفت:در آن بوم نقاشی حتمأ آرامش خواهیم یافت. و آن دو وارد دشت شـدند.
روی دستنقاش رفتند و بعد روی قلمش. نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد.
و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت. و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت ، سردو خط موازی عاشقانه به هم می رسید.