0

داستان های حکایتی

 
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های حکایتی
سه شنبه 2 آذر 1389  4:40 AM

شهر مردگان
ديروز از همهمه ي شهر گريختم و رفتم تا در سكوت مزرعه ها قدم بزنم. به سوي تپه ي بلندي رفتم كه طبيعت با دستان سخاوتمند خود، به اوموهبتي عظيم بخشيده بود.
از آن، بالا رفتم و به عقب برگشتم. شهر، با برج هاي بلند و معابد بزرگش، در لا به لاي ابري ضخيم از دود كارخانه ها نمايان شد.

نشستم و بر كردار مردمان شهر انديشه كردم. به نظر، بيشتر آنها بيهوده و بي هدف حركت مي كردند و زندگي شان سراسر سختي و كشمكش مي باشد. به خود جرات دادم تادرباره رفتار و اعمال فرزندان آدم بينديشم؛ در آن ميان، گورستاني ديدم با سنگ هايي از مرمر اعلا و درختان سرو بلند.

آن جا، بين شهر مردگان و زندگان نشسته بودم و به سكوت حاكم، تلاش و همهمه ي بي پايان، دغدغه ي هميشگي زندگي و جايگاه رفيع مرگمي انديشيدم.
در شهر زندگان، هوس و آرزو، عشق و نفرت، فقر و ثروت، ايمان و بي ايماني.
در شهر مردگان، جهاني خاك؛ خاكي كه طبيعت در همه جا پراكنده و گياهان وديگر موجودات، در اعماق سكوت شب، در آن به كام مي رشند.

در افكارم سرگردان بودم. ناگهان جمعيت انبوهي را ديدم كه به آرامي گام برمي داشتند. موسيقي محزوني شنيدم با نوايي غمگين و افسرده، كه فضا را پر كرده بود. از برابر ديدگانم، گروه عظيمي كه مردمي فروتن و افتاده در آن بودند، عبور مي كرد. آن ها، به دنبال جنازه ي مردي ثروتمند و مالدار به راه افتاده بودند... زندگان، مرده اي را بر دوش مي بردند؛و زاري و فغان، صداي ناله و سوگنامه ها، روز را پر از غم و اندوه كرده بود.

در اطراف محل دفن، بخور و عود سوزاندند؛ با ني، نواي عزا نواختند وكشيشان به نماز ايستادند. خطيبي بر سكويي ايستاد و با لحني سراسر ستايش و تمجيد،عباراتي بر زبان آورده شاعران، با اشعار و سروده هاي خود، سوگواري كردند و مراسمي غم انگيز و ملال آور فراهم آوردند. پس از مدتي، جمعيت پراكنده شد و سنگ قبر باشكوهو زيبايي، كه سنگ براني ماهر آن را تراشيده بودند، نمايان شد. روي آن، حلقه ها و تاجهاي زيبا و آراسته اي كه استادان اين فن مهيا كرده بودند، قرار دادند. سپس، جمعيت به سوي شهر بازگشت.

من همچنان نشسته، از دور نظاه گر بودم و سخت درانديشه.

خورشيد رو به غروب مي رفت. سايه ي صخره ها بلندتر شد و طبيعت، جامهي نور را از تن بيرون مي كرد. در همان لحظه، چيز ديگري ديدم... برشانه هاي دو مرد،تابوتي ساده حمل مي شد. به دنبال آن ها، زني با لباس هاي كهنه و مندرس حركت مي كردكه كودكي بر بغل داشت. به دنبال آنان، سگي نيز بود كه گاهي به زن و گاهي به جعبه يچوبي كوچك نگاه مي كرد... اينان، تشييع كنندگان جنازه ي مردي فقير و بي چيز بودند. آن زن، با گريه ي بي صداي خود، حكايت از اندوهي بي پايان داشت؛ كودك از گريه يمادر، مي گريست و حيوان با وفا، حركاتش سرشار از اندوه و غصه بود.

وقتي به گورستان رسيدند، تابوت را پايين آورده، داخل گودالي دورافتاده و ترسناك قراردادند... گوري به دور از مقبره هاي مرمرين و باشكوه. در سكوت و پريشاني، به سوي شهربازگشتند. سگ، بارها به آخرين آرامگاه يار و اربابش نگاه مي انداخت تا آن كهسرانجام، پشت درختان بلند، از ديدگان ناپديد شدند.

به شهر زندگان نگاه كردم و با خود گفتم: اينج اف براي ثروتمندان و قدرتمندان است. سپس به شهر مردگان نگاه كردم و گفتم: اينجا نيز براي ثروتمندان و قدرتمندان است. آن گاه به آسمان، به جاييكه اشعه هاي زرين خورشيد روز در آن پيداست و كردم و گفتم:
پس كجاست... اي سرورعالميان، كجاست جايگاه فقيران و ضعيفان؟

اين را گفتم و همچنان به آسمان چشم دوختم كه ناگهان صدايي از درون خود شنيدم كه گفت:
آنجا...!

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها