پاسخ به:داستان های حکایتی
سه شنبه 2 آذر 1389 4:36 AM
در سینه ات نهنگی می تپد
ما همسایه خدا بودیم ...
شایدمرا دیگر نشناسی ، شاید مرا به یاد نیاوری، اما من تورا خوب می شناسم.ما همسایه شمابودیم شما همسایه ما و همه مان همسایه خدا .
یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی . زیر بال فرشته ها قایم می شدی .و من همه ی آسمان را دنبالت می گشتم؛تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت می کردم
خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی .توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود.نور از لای انگشت های نازکت می چکید.راه که می رفتی ردَی از روشنی روی کهکشان می ماند
یادت می اید ؟گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم سراغ شیطان .تو گلی بهشتی به سمتش پرت می کردی و او کفرش در می امد.اما زورش به ما نمی رسید .فقط می گفت:همین که پایتان به زمین برسد ،میدانم چطور از راه به درتان کنم.
تو شلوغ بودی ، آرام و قرار نداشتی .آسمان را روی سرت می گذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به ان ستاره می پریدی و صبح که می شد در آغوش نور به خواب می رفتی
اما همیشه خواب زمین را می دیدی.آرزویی رویاهای تو را قلقلک می داد .دلت می خواست به دنیا بیایی.و همیشه این را به خدا می گفتی.و آن قدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد. من هم همین کار را کردم ،بچه های دیگر هم؛ ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد.
تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تورا. ما دیگر نه همسایه هم بودیم نه همسایه خدا .ما گم شدیم وخدا را گم کردیم...
دوست من ، هم بازی بهشتی ام ! نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده،هنوزآخرین جمله خدا توی گوشم زنگ می زند ، از قلب کوچک تو تا من یک راه مستقیم است ،اگرگم شدی از این راه بیا .بلند شو.
از دلت شروع کن.
شاید دوباره همدیگر را پیداکنیم