پاسخ به:داستان های حکایتی
سه شنبه 2 آذر 1389 4:36 AM
دختر پيغمبر و فرزندانش
هنگام افطار شد مادر رفت تا قرص ناني كه براي افطارخانواده مهيا كرده بود را بياورد تا با هم افطار كنند ناگهان صداي در آمد مثل اين كه مهمان رسيده در را باز كرد شخصي پشت در بود گفت: السلام عليكم يا اهل بيت نبي! من مسكينم غدا نخورده ام خانواده آن شب قرص نان را به او دادند و با آب افطار كردند آخه اون ها به خاطر بچه هاشون كه بيمار بودند نذر كرده بودند كه اگر خوب شدند سه روزه بگيرند و حالا بچه ها خوب شده بودند آن ها داشتند به نذرشان عمل مي كردند بنابراين مي بايست دو روز ديگر پي در پي روزه بگيرند فرداي آن شب دوباره قرص نان دوم را مي خواستند براي افطار سر سفره ببرند كه باز صداي در آمد اين بار يتيمي درب خانه آمده بود كه تقاضاي غذا مي كرد قرص نان را هم به يتيم گرسنه دادند و دوباره با آب افطار كردند روز سوم را هم روزه گرفتند باز هنگام افطار صداي درب خانه در آمد اين بار اسيري جنگي درب خانه آمد و از اهل بيت پيامبر تقاضاي نان مي كرد قرص نان سوم را هم به اسير دادند چيزي نگذشت كه پيامبر به خانه علي آمد براي ملاقات آن ها ديد دخترش فاطمه حسن و حسين و علي رنگ به رخسار ندارند ماجرا را به پيامبر گفتند حضرت دست به دعا برداشت براي آنان دعا كرد ( و يطعمون الطعام علي حبه مسكينا و يتيما و اسيرا انما نطعمكم لوجه الله لا نريد منكم جزاء و لا كفورا ) آيات قرآن در شأن آنان نازل گشت و آن شب از غداهاي بهشتي خوردند