پاسخ به:داستان های حکایتی
سه شنبه 2 آذر 1389 4:29 AM
داستان کوتاه
دلش برای اون عده ای که بايد شبا گرسنه بخوابن میسوخت،همونايی که از زور سرما به هم می چسبيدن تا گرم بشن،اون عده ای که چشماشون بهچراغ قرمز چهار راهها بود تا بدوند و گل کبريت به راننده ها بفروشند.پسرها ودخترهايی که به خاطر اعتياد پدر و نداشتن مادر مجبور بودن تن به هر کاریبدن.
آره دلش برای اين موجودات مفلوک می سوخت،از خدا گله کرد خدايا چرا اين قدربدبخت آفريديشون؟و خدا جوابی نداد!بالاخره يه روز بعد از کلی گريه کردن از خونه زدبيرون تا مثل اونا زندگی کنه،چرا؟چون خدا بين اون و ديگران تبعيض قائل شده بود.رفتو در پست ترين قسمت شهر با همونا زندگی کرد، اما...اما يه هفته بيشتر دوومنياورد.درسته اونا با نداريشون بازم شاد بودن ولی زندگی تو اون خونه خرابه ها که نهحمام دشت و نه هيچ امکانات رفاهی را نتونست تحمل کنه و برگشت.
و اون وقت خداجواب سوالش را داد:آن درد و رنج را برای آنان آفريدم ،چرا که خود خواستند و اين دردو رنج را برای تو، چون شجاعت آن درد و رنج را نداشتی