پاسخ به:داستان های حکایتی
سه شنبه 2 آذر 1389 4:23 AM
داستان " سگ و اسب "
یکی از نویسندگان معروف چنین شرح می دهد:
پدر بزرگ من حکیم بود. او دردوران پیری اش به یکی از شهرستان ها رفت و در آن جا اقامت کرد. برای معالجه بیمارانش و رفتن به آبادی های اطراف، یک ارابه تک اسبی داشت و یک سگ هم نگهداری میکرد. اسب و سگ همدیگر را خیلی دوست داشتند. به یکدیگر اخت شده بودند و با همبازی می کردند. پدربزرگم وقتی سوار ارابه اش می شد و به راه می افتاد، سگ نیز دنبال ارابه حرکت می کرد.
گاهی پدربزرگم که می دانست باید به جاهای دوری برود، برای این که سگش خسته نشود، به ما سفارش می کرد که سگ را در طویله ببندیم تا دنبال ارابه نرود. ما هم همین کار را می کردیم ولی وقتی پس از یکی دو ساعت او را آزاد می کردیم،جای پاهای اسب را بو می کرد و به راه می افتاد. همیشه آن قدر می رفت تا بالاخره اسب را پیدا می کرد و با هم به خانه بر می گشتند.
مدتی به این منوال گذشت تا این که پدربزرگم بر اثر کهولت دیگر قادر به رفتن به آبادی های دیگر و معالجه بیماران نبود. پس تصمیم گرفت ارابه را به همراه اسبش بفروشد. خریدار ارابه، چندین شهر دورتر اقامت داشت و می خواست اسب و ارابه را به آن جا ببرد. ما چون می دانستیم سگ مان هم به دنبال آن ها می رود، او را به مدت 3 روز بستیم. در این مدت سگ خیلی بیتابی می کرد ولی تصمیم نداشتیم او را باز کنیم. تا این که بعد از 3 روز بالاخره اورا آزاد کردیم. به محض آزاد شدن، سگ شروع کرد به دنبال اسب گشتن. او به جاهای بسیاردور می رفت و بی نتیجه باز می گشت.
حدود 15 روز مداوم، کار هر روز سگ مان همین بود. تا این که یک روز رفت و دیگر برنگشت. هر کجا را که فکر می کردیم، به دنبالش گشتیم ولی هیچ نشانی از او نبود.
تا این که حدود یک ماه و نیم بعد، خبر سگ مان را از خریدار ارابه شنیدیم. سگ مان بعد از طی مسافت 600 کیلومتر، سرانجام اسب راپیدا می کند و به داخل خانه ای که او در آن جا بوده می رود. وقتی از در خانه واردمی شود، چنان خسته بوده که زیر پاهای اسب افتاده و همان جا میمیرد . . .