پاسخ به:داستان های حکایتی
سه شنبه 2 آذر 1389 4:12 AM
خورشید و باد
روزي خورشيد و باد با هم در حال گفتگو بودندو هر كدام نسبت به دیگری ابراز برتري مي كرد، باد به خورشيد مي گفت كه من از توقويتر هستم، خورشيد هم ادعا مي كرد كه او قدرتمندتر است. گفتند بياييم امتحان كنيم،خب حالا چه طوري؟
ديدند مردي در حال عبور بود كه كتي به تن داشت. باد گفت كه من مي توانم كت آن مرد را از تنش در بياورم، خورشيد گفت پس شروع كن. باد وزيد ووزيد، با تمام قدرتي كه داشت به زير كت اين مرد مي كوبيد، در اين هنگام مرد كه ديدنزديك است كتش را از دست بدهد، دكمه هاي آنرا بست و با دو دستش هم آنرا محكم چسبيد.
باد هر چه كرد نتوانست كت مرد را از تنش بيرون بياورد و با خستگي تمام روبه خورشيد كرد و گفت: عجب آدم سرسختي بود، هر چه تلاش كردم موفق نشدم، مطمئن هستم كه تو هم نمي تواني.
خورشيد گفت تلاشم را مي كنم و شروع كرد به تابيدن،پرتوهاي پر مهرش را بر سر مرد باريد و او را گرم كرد.
مرد كه تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعي در حفظ كت خود داشت ديد كه ناگهان هوا تغيير كرده و با تعجب به خورشيد نگريست، ديد از آن باد خبري نيست، احساس آرامش و امنيت كرد.
باتابش مدام و پر مهر خورشيد او نيز گرم شد و ديد كه ديگر نيازي به اينكه كت را به تنداشته باشد نيست بلكه به تن داشتن آن باعث آزار و اذيت او مي شود. به آرامي كت رااز تن بدر آورد و به روي دستانش قرار داد.
باد سر به زير انداخت و فهميد كه خورشيد پر عشق و محبت كه بي منت به ديگران پرتوهاي خويش را مي بخشد بسيار از او كه مي خواست به زور كاري را به انجام برساند قويتر است.