0

داستان های حکایتی

 
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های حکایتی
سه شنبه 2 آذر 1389  4:11 AM

خدایش با او صحبت کرد ....
خدا از من پرسید:  دوست داری با من مصاحبه کنی؟
پاسخ دادم:  اگر شما وقت داشته باشید
خدا لبخندیزد و پاسخ داد:
 زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری ازمن بپرسی؟
من سؤال کردم:  چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟
خدا جواب داد....
 این که از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند
اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنندتا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند
این که با نگرانی به اینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در اینده زندگی می کنند
این که به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند
دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت....
سپس من سؤال کردم:
به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟
خدا پاسخ داد:
 این که یاد بگیرند نمی توانندکسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند
 این که یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند
اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند
 اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند
 یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است
 اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند
 اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند
 اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند
باافتادگی خطاب به خداگفتم:
 از وقتی که به من دادید سپاسگذارم
و افزودم: چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟
خدا لبخندی زد و گفت...
فقط اینکه بدانند من اینجا هستم
همیشه

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها