پاسخ به:داستان های حکایتی
سه شنبه 2 آذر 1389 4:00 AM
پیرمردی به نام چو
دو قرن پیش از میلاد،پیرمردی به نام «چو» در یک روستای شمال چین زندگی می کرد و روزی اسبش گمشد.
همسایگان از شنیدن خبر گم شدن این اسب ، تاسف خوردند و برای ابراز همدردی به خانه پیرمرد رفتند اما بی آنکه کم ترین اثر اندوه و غمی در چهره اش نمایان باشدگفت:مهم نیست که اسب من گم شده است؛شاید حکمتی در کار باشد.
همسایگان از حرف های پیرمرد تعجب کردند و به خانه خود بازگشتند.
پس از چند ماه اسب گم شده به همراه چند راس دیگر به روستا برگشت.مردم این خبر را که شنیدند با خوشحالی به سراغ پیرمردرفتند و تبریک گفتند، اما «چو» انگارنه انگار که اتفاقی افتاده است با خونسری اظهارداشت:این کجایش جای خوشحالی دارد که من بی رنج و زحمت به آسانی و مجانی چند اسب به دست بیاورم،شاید این خودش باعث بدبختی برای من شود.
پیرمرد فقط یک پسر داشت که عاشق اسب سواری بود. آن پسر.، روزی هنگام سوارکاری از اسب افتاد و استخوان پایش شکست.همسایگان به سراغ پیرمرد رفتند که او را تسلی دهند اما بدون هیچگونه احساس ناراحتی گفت:استخوان پا شکست که شکست؛ شاید این مساله بعدها به نفع ما تمام شود،کسی چه می داند؟ همسایگان که با شگفتی، سخنان «چو» را گوش می دادند این بار هم نتوانستند بفهمند منظورش چیست.
یک سال بعد در آن منطقه جنگ خونباری شکل گرفت.،بیش تر جوانان به میدان نبرد رفتند و بیشترشان کشته شدند. پسر «چو» اما به خاطرلنگ بودن پایش به جنگ نرفت و زنده ماند. آنوقت بود که همسایگان به عمق گفته هایپیرمرد رسیدند