پاسخ به:اهل بيت ( عليهم السلام ) از دين دفاع مىكنند :حبيب اللّه يوسفى - على اكبر صاحبى ( كاشانى )
دوشنبه 10 تیر 1392 9:07 AM
شاخصترين ويژگى كه اهل سنت در برابر تشيع بدان مباهات مىكنند و بدين وسيله خود را شهره آفاق كردهاند اين است كه مدعى هستند تنها آنان پيروان و حاميان و حافظان سنت و روش پيامبر گرامى اسلام « ص » هستند و گويا ديگران از آن بهرهاى ندارند و توده مردم از اهل تسنن اين امر باورشان شده است كه شيعيان نه تنها برتر از آنان نيستند بلكه قابل قياس با اهل سنت نبوده و آنان بر همه برتر هستند حتّى بعضى ، كار را به جايى رساندهاند كه شيعيان را تارك سنت رسول خدا « ص » و مخالف آن و حتى مجوس و يهودى دانستهاند.
اگر كسى كه با اهل تسنن و به خصوص متعصبين آنان و بالاخص با وهابيون برخورد كند كاملاً اين امر برايش مشهود خواهد بود.
ولى رجوع به تاريخ و آشنايى با رفتار و روش پيامبر اسلام « ص » و خلفا به خصوص خليفه دوم و بنىاميه واقعيت را به صورت ديگرى نشان مىدهد معلوم مىشود كه اهل تسنّن قبل از اينكه اهل و پيرو و مجرى سنت پيامبر اسلام باشند اهل سنّت عمربنخطاب و معاويةبنابىسفيان و ديگران هستند و به عكس تنها اهلبيت « عليهم السلام » و پيروان راستين آنان بودهاند كه اهل سنّت پيامبر و حافظ و نگهبان و مفسر آن بودهاند.
موارد زير سنّتهايى است كه از طرف خليفه دوم در ميان اهل سنت رايج است و او بوده كه اين نوآوريها و بدعتها را در اسلام گذاشته و اهل سنّت مجرى سنّتهاى عمربنخطاب و ديگران هستند ؛
1 ) برپايى نماز تروايح كسانى كه به مكه و مدينه مشرف مىشوند مىبينند در شبهاى ماه مبارك رمضان ساعتها نماز جماعت برپاست اين همان نماز تراويحى است كه خليفه دوم دستور به پرپايى آن با جماعت داد. ابناثير مىنويسد: «او ( عمر ) اولين كسى بود كه مردم را براى نماز تروايح در ماه مبارك رمضان به جماعت جمع كرد و نامه به شهرها نوشت و به آن دستور داد.» - الكامل فىالتاريخ ، ج 3 ، ص 59. نامگذارى به تراويح به اين جهت است كه بعد از هر چهار ركعت مىنشينند و استراحت مىكنند ( حاشيه كتاب اجتهاد در مقابل نص ، ص 255.
بعد از اينكه عمر چنين كارى كرد و امام جماعت را ابىبنكعب قرار داد. شبى به مسجد آمد و ديد مردم نماز را به جماعت برگزار مىكنند. عمر از آن لذّت برد و بدان افتخار كرد و گفت: «نعم البدعة هذه» ، «اين چه بدعت خوبى است!!» - بخارى ، كتاب الصوم فضل من قام رمضان.
2 ) گفتن چهار تكبير در نماز ميت از جمله امورى كه در حرمين شريفين مشهود است و روزانه بدون استثنا مشاهده مىشود اقامه نماز ميت است و اهل تسنن برخلاف شيعه ( كه 5 تكبير براى نماز ميت دارند ) 4 تكبير براى نماز ميت بيشتر ندارند ، اين چهار تكبير نيز از سنتهاى خليفه دوم است.
ابناثير در تاريخ خود مىنويسد: «و او ( عمر ) ... اول كسى بود كه مردم را در نماز جنازه ( ميت ) بر 4 تكبير جمع كرد.» - الكامل فى التاريخ 3 / 59.
احمدبنحنبل از طريقه يحيىبنعبدالله جابر روايت مىكند كه گفت: «پشت سر عيسى غلام حذيفه در مداين بر جنازهاى نماز گزاردم و او 5 تكبير گفت و سپس رو كرد به جانب ما و گفت: اشتباه نكردم و فراموش نكردم بلكه مانند آقا و ولىّ نعمتم حذيفهبنيمان عمل كردم كه بر جنازهاى نماز گزارد و 5 تكبير گفت ، آنگاه نگاه به من كرد و گفت: فراموش نكردم و اشتباه ننمودم بلكه مانند پيغمبر تكبير گفتم.» - مسند احمد 5 / 406.
3 ) آوردن جمله «الصلوة خير من النوم» در اذان صبح
هر كس اذان اهل تسنن را بشنود ملاحظه مىكند كه در آن جمله «حى على خيرالعمل» نيست و به جاى آن در اذان صبح «الصلوة خير من النوم» گفته مىشود.
مالك بن انس در موطأ خود آورده است كه ؛ «مؤذن بامدادان نزد عمربنخطاب آمد كه او را براى نماز صبح ندا دهد ولى او را خواب يافت. پس صدا زد: «الصلوة خير من النوم ، نماز بهتر از خواب است» عمر را از اين گفته خوش آمده و فرمان داد كه آن را در اذان صبح قرار دهند.» - موطأ ، باب ما جاء عنالنداء فى الصلاة ، 1 / 72
4 ) حذف جمله «حى على خيرالعمل» از اذان همانطور كه ملاحظه مىشود در هيچ يك از اذانهاى اهل سنت جمله فوق گفته نمىشود.
ابوالقاسم كوفى متوفاى ( 352 ه ق ) درباره چيزهايى كه عمر از اذان كاست يا به آن افزود ، مىنويسد:
«چنانكه از روايات وارد شده معلوم مىشود جمله «حى على خير العمل» در اذان عهد رسول خدا « ص » بوده است و عمر اين جمله را به اين بهانه از اذان حذف نمود تا مردم تنها بر نماز تكيه نكنند و جهاد را رها ننمايند و با اين توجيه اين فراز را از اذان و اقامه حذف نمود و پيروانش نيز پذيرفتند و از او پيروى كردند.» - الاستغاثه1 / 24 - 23.
5 ) سجده بر پشت نمازگزار!!
از جمله امورى كه گاهى در نماز اهل تسنن در مسجدالحرام و مسجد نبوى شريف ديده مىشود سجده بر پشت نمازگزار است.
امّا ريشه تاريخى آن: سياربنمعرور مىگويد: روزى عمربنخطاب براى ما خطبه خواند و ضمن آن گفت: «اى مردم اين مسجد را پيامبر بنا فرموده است و همه انصار و مهاجران در ساختن آن همراهى كردهايم ، در اين مسجد نماز بگزاريد و اگر جايى براى سجده نيافتيد بر پشت برادران مسلمان خود سجده كنيد.» - فقه تطبيقى به نقل از دلائل النبوة 2 / 191.
6 ) آهسته گفتن بسمالله در نماز و يا حذف آن
فخر رازى مىنويسد: «شافعى نقل كرده است كه معاويه به مدينه آمد و با مردم نماز گزارد. امّا«بسماللّه... نگفت...» وى هم چنين مىنويسد: حكومت بنىاميه در جلوگيرى از بلند خواندن «بسماللّه...» مبالغه و زيادهروى مىكردند ، ( اين كار ) تلاشى در جهت نابودسازى آثار على « ع » بوده است.» - تفسير مفاتيحالغيب ( الكبير ) 1 / 206 - 204.
7 ) جلوگيرى از گريستن بر مردگان
يكى از مسايلى كه در حرمين شريفين و بين اهل سنّت مشاهده مىشود جلوگيرى از گريه و برخورد با كسانى است كه به عزادارى و ماتمسرايى مىپردازند با اينكه پيامبر اسلام « ص » در ماتم فرزندش ابراهيم و شهادت عمويش حضرت حمزه سيدالشهدا « ع » گريه كرد ، پس اساس مقابله با عزادارى و اين سنت از كجاست؟ رأى خليفه دوم اين بود كه نبايد بر مردگان گريست هرچند وى مهم و بزرگ باشد. او گريه كننده را با عصا و سنگ ميزد و خاك به روى او مىپاشيد و اين كار را در زمان پيغمبر انجام مىداد و در تمام دوران زندگيش ادامه داد. احمدحنبل از ابنعباس روايت مىكند كه درباره مرگ رقيه و گريستن زنها ، گفت: «عمر آنها را با تازيانه مىزد... .» مسند احمد 1 / 335.
8 ) برجسته ساختن قبور ( به شكل كوهان شتر )
در قبرستان بقيع مشاهده مىشود كه برخلاف مناطق شيعهنشين قبور را برجسته به صورت كوهان شتر درست مىكنند.
امام غزالى و ماوردى دو تن از علماى اهل سنّت مىگويند: «مسطح بودن قبور مطابق شرع اسلام است ولى چون رافضه ( شيعه ) آن را شعار خود قرارداده ( و قبور رابه صورت مسطح مىسازند ) ما از آن عدول كرديم و به صورت تسنيم ( برجسته ) درست مىكنيم!!!» - الغدير 10 / 209 و 210.
در ضمن در صفحهى 212 مطلبى از بيهقى وابن قدامه در اين رابطه ذكر كرديم .
9 ) انگشتر به دست چپ كردن
در ميان اهل سنت امرى كه مرسوم است اين كه انگشتر را به دست چپ مىكنند و از تختيم به يمين ( انگشتر به دست راست كردن ) كه شيعه انجام مىدهند خوددارى مىكنند. كداميك سنت اسلامى است؟ و امر اهل سنت از كيست؟ زمخشرى در كتاب ربيعالابرار مىنويسد:«اولكسىكهانگشتررابرخلاف سنت ( رسولخدا « ص » ) به دست چپ كرد معاويه بود!!» - همان ، ص 210.
10 ) باز كردن عمامه و انداختن تحت الحنك از راست يكى از امورى كه در بين اهل سنت ديده مىشود اين است كه عمامه را از سمت راست باز مىكنند. حافظ عراقى در بيان كيفيت باز كردن تحتالحنك مىگويد: «آيا باز كردن عمامه از سمت چپ آنطور كه مرسوم ( بين شيعيان ) است يا از سمت راست به خاطر شرافت آن ( كداميك ) ؟ من روايتى كه دلالت كند كه به صورت معين بايد از سمت راست انداخت ( آنطور كه اهل سنت انجام مىدهند ) نديديم مگر حديث ضعيفى در نزد طبرانى و به فرض ثبوت چنين حديثى شايد از جانب راست انداخته مىشود سپس به سمت چپ آن را برگردانده مىشود همانطور كه بعضى آن را انجام مىدهند ، ولى چون ( بازكردن از سمت چپ ) شعار اماميه ( شيعه ) گرديده است بهتر است از آن اجتناب شود تا تشبيه به آنان صورت نگيرد.» - الغدير 10 / 210.
11 ) تحريم متعه ( ازدواج موقت )
از جمله امورى كه شاخصه اهل سنت است و به تقيد آن شهرت دارند حرام شمردن متعه است. حال اين حرمت از سنت كيست؟ ما در اينباره در بحث ( ازدواج موقت ) به مقدار كافى سخن گفتيم و در اينجا فقط به ذكر يك جمله از جلالالدين سيوطى اكتفا مىكنيم وى در اوليات عمر نقل مىكند كه «او ( عمربنخطاب ) اولين كسى بود كه متعه را حرام كرد.» - تاريخ الخلفاء ، ص 128.
موارد فوق از سنتهاى مشهود در ميان اهل سنت است كه هيچ يك از آنان از سنت رسول خدا نيست و عمده آنها توسط عمربن خطاب و معاويةبنابىسفيان و براى مقابله با اهلبيت « عليهم السلام » و شيعه بدعتگذارى است و اهل سنت مجرى سنتهايى است كه خليفه دوم و معاويه گذاشتهاند و اگر اين بدعتها كه به اسم سنت در جوامع سنى مطرح است برداشته شود ديگر تمايزى بين شيعه و سنى نخواهد بود.
در واقع اهل سنّت واقعى شيعيان هستند كه اخذ به سنت رسول خدا « ص » و اهلبيت « عليهم السلام » نمودهاند و سنّيان همان اهل سنّت عمربنخطاب و معاويةبنابىسفيان هستند.
بنابراين معلوم مىشود كه راه حق يكى است و كسى كه آن را نپويد به بيراهه مىرود. راه حق ، همان سنت رسول خدا « ص » است و بيراهه مسير بدعتگذاران و پيروانشان است و نويسنده كه در فصل آخر عنوان سر دوراهى را دارد مرتكب اشتباه ديگرى شده است ، زيرا يكى راه راست و ديگرى بيراهه است و نويسنده راهى را كه سنّت رسول و اهلبيت او « عليهم السلام » بوده رها كرده و به بيراهه كه طريق بدعتگذاران است قدم نهاده است «يضل من يشاء و يهدى من يشاء».
ترس از شمشير قائم آيا كسى شك دارد كه نويسنده از همان ابتدايكى از پيروان دشمنان اهلبيت « عليهم السلام » بوده است و خود را به عنوان شيعه معرفى كرده است تا بتواند ديگران را فريب دهد؟ و آيا انسان مصداق دو حديثى كه نويسنده در اواخر فصل پايانى تحت عنوان «ترس از شمشير قائم؟» ذكر مىكند نمىيابد و يا خود نويسنده از شيعيان دروغين نيست؟ ما هم به همين دو روايت به نقل ايشان اشاره مىكنيم تا معلوم شود سرانجام دروغپردازانى چون نويسنده چگونه است؟ «زيرا تهمتها و دروغهايى كه ساختند و به نام دين و اهل بيت به خورد مردم دادند خيلى زشت است» و به قول خود نويسنده «پيامدهاى خطرناكى دارد.» ( ص 181 )
امام صادق « ع » به مفضل فرمود: «هر گاه قائم ما قيام كند از شيعيان دروغين شروع مىكند و آنان را مىكشد» و نيز آن حضرت فرمود: خداوند سبحان هيچ آيهاى دربارهى منافقين نازل نفرمود جز آن كه بر كسانى كه خود را به شيعيان مىچسبانند تطبيق مىورزد.
آنچه در دو صفحهى آخر كتاب مورد نقد آمده است چيزى شبيه به رمان و افسانه است كه خلاف واقع بودن آن براى همه و به خصوص ، مردم عراق واضح است.
خاتمه:
سخنى با مترجم شما در اول مقدمه اشاره به دشمنان اسلام از جمله مشركين و يهود و منافقين و نصارى و مجوس كرديد كه گفتهاند «اسلام در برابر همه آنان پيروز شد» و اين سخن درستى است. ما از شما اين سؤال را داريم كه پيامبر اسلام براى حفظ اين دين مبين در برابر همهى اين دشمنان كه به قول شما به دنبال وفات حضرت ختمىمرتبت « ص » بيش از هر زمان ديگرى در معرض خطر قرار داشت و دشمنان داخلى و خارجى آن را تهديد مىكردند چه تمهيدى فرموده و چه دستورى صادر نموده است؟ آيا مىتوان پذيرفت كه آن حضرت هيچ كارى انجام نداد ، و هيچ رهنمودى نداشت و مردم را بىسرپرست و بدون رهبر به حال خود رها كرده از دنيا رفت؟!!
از شما مىپرسيم ، عقل ، كدام يك را نقشه دشمن مىداند؟ آنچه را كه شما نوشتى و بيان كردى يعنى ؛ محبّت اهلبيت؟ يا آنچه در تاريخ آمده مبنى بر ايجاد اختلاف با تخلف از فرمان رسول خدا « ص » حتى در زمان حياتش با عدم شركت در لشگر اسامه و نياوردن قلم و دوات براى پيامبر و جلوگيرى آن حضرت از نوشتار براى آينده امت اسلام و تصميمگيرى در سقيفهبنىساعده در غياب بزرگان صحابه چون سلمان و اباذر و حذيفه و عدم حضور حتى يك نفر از خاندان رسالت؟!
پس سؤال اصلى اين است كه چه كسى و چگونه و در كجا؟ آتش فتنه و اختلاف را برافروخت كه هنوز دودش به چشم امت اسلامى مىرود و نوشتار نويسنده نيز ذرهاى است كه از همان آتش در فضا پراكنده شدهاست. از شما مىپرسيم آيا محبّت به اهلبيت و فدائى آن بزرگواران بودن انتقام از پيامبر « ص » محسوب مىشود؟يا خلافت را از پسرعمو و داماد و بهترين صحابى او گرفتن و نااهلان و نامحرمان را بر كرسى خلافت نشاندن؟ زخم چركين كه شما در صفحه 12 به آن اشاره كردهايد كدام است؟ دسيسهها و تفرقهافكنىهايى كه در سقيفه انجام شد يا حمايت از نزديكترين يار و خاندان و اهلبيت پيامبر؟
آيا شما نخواندهاى و نشنيدهاى كه ابنعباس گفت: «مصيبت و تمام مصيبت آن زمانى بود كه نگذاشتند پيامبر براى آينده چيزى بنويسد.» آيا آن فردى كه مانع شد كسى جز عمربنخطاب بود كه گفت: - صحيح بخارى ، باب كتابةالعلم 1 / 103.
«ان الرجل ليهجر حسبنا كتاب الله» «اين مرد ( پيامبر « ص » ) هذيان مىگويد كتاب - المراجعات ، ص 44. خدا براى ما كافى است.» حال زخم چركين را محبّت اهلبيت كه مورد دستور قرآن است ايجاد كرده؟ يا رياست طلبى كسانى كه نويسندهى كتاب آنان را مرد شمارهى اوّل و دوّم اسلام بعد از پيامبر معرفى مىكند؟!
آقاى مترجم ، شما در صفحه 13 رافضى را اين گونه معنا كردهايد «من رفض آل البيت كسى اهل البيت را ترك كند.»
اين معنا را شما از كجا به دست آوردهايد؟
در كتاب لسانالعرب ( از ابنمنظور مصرى كه سنّى هم هست ) آمده است كه «الروافض: جنود تركوا قائدهم و انصرفوا فكل طائفة منهم رافضه و النسبة الهيم رافضى».
رافضيها لشكريانى هستند كه رهبرشان را رها كردند و منصرف شدند پس هر طائفهاى از آنان رافضى هستند. - لسان العرب ، 6 / 191.
سپس روافضرابهپيروان زيدبنعلىبنالحسين « ع » اطلاق مىكند كه پيمان را شكستند و او را رها كردند.
در مصباحالمنير نيز رافضه را دستهاى از شيعيان كوفه مىدانند كه زيدبنعلى « ع » را رها كردند....
و مىگويد: «پس اين لقب دربارهى هر كس كه در اين مذهب ( شيعه ) غلو كرد و اجازه طعن در صحابه را داد استعمال شد». - مصباحالمنير ، ص 277.
در المنجد نيز آمده است: «رافضه فرقهاى از ياران شيعيان هستند و آنان كسانى هستند كه رهبر خويش را در جنگ با غير آن رها كردهاند. - المنجد ، ص 272.
در مقدمه كتاب اصل الشيعه و اصولها آمده است:
«چون مردم به دين زمامداران خويش بودند و اسلام را متمثل در حكامشان و آنچه از احكام و عقايد و سنتهاى منسوب پيامبر « ص » پيام نهادند ديدند هر كس را كه تابع حكام و فرمامداران بودند به اهل سنت و جماعت ناميدند و هر كس مخالف حكام بود و از امامان اهلبيت « عليهم السلام » پيروى كرد به رفض ( ورافضى ) ناميدند و حكومتها در مرحله اول ، امامان و پس شيعيان آنان را طرد كردند و به انواع تهمتها متهم ساختند. و علماى شيعه ، نسلى بعد از نسلى در مقابل آنان به معرفى تشيع پرداختند و فرق آنان را با ساير برادران مسلمان ذكر كردند.» - اصلالشيعه و اصولها ، ص 13 - 12.
جالب توجّه اينكه مترجم در ابتدا رافضى را كسى مىداند كه اهلبيت را ترك كند ولى در پايين صفحه ، رافضى را كسى مىداند كه حتى يك نفر از صحابه را قبول نداشته باشد و چنين فردى از ديدگاه او رافضى است و مىگويد: «اگر شيعهاى ديديم كه با اصحاب پيامبر رضوانالله عليهم اجمعين - يا حتى يك فرد آنان كينه داشته باشد... رافضى است.»
نكتهى ديگر اين كه ؛ مترجم در اينجا با استفاده از كلمه «حتى يك فرد آنان» در جمله «اگر سنىاى را ديديم كه با اهلبيت « عليهم السلام » يا حتى يك فرد از آنان كينه داشته باشد او سنى نيست» مغالطهاى روشن انجام داده است تا همه اصحاب پيامبر « ص » را تقديس كند زيرا در آنجا نيز كلمه «حتى يك فرد آنان» را مىآورد و مىنويسد «و اگر شيعهاى را ديديم كه با اصحاب پيامبر - رضوانالله عليهم اجمعين - يا حتى يك فرد از آنان كينه داشته باشد او شيعه نيست» و حال آن كه تفاوت فراوانى بين اهلبيت « عليهم السلام » و اصحاب پيامبر « ص » است زيرا گروه اوّل با دلالت آيه تطهير معصوم هستند و به استناد آيه مودت ، محبّت آنان لازم است به خلاف گروه دوم كه بعضى از آنان موجب آزار شخص رسول خدا « ص » بودند همانطور كه آيات سوره توبه بر آن دلالت دارد نظير آيه اُذن گرچه در ميان آنان انسانهاى مؤمن و پاكباخته نيز بودهاند.
شما در صفحه 14 و 15 دم از تحقيق زدهايد و بيان كردهايد كه بايد تحقيق كنيم اين سخنى است درست لكن چرا شما خود ، اين كار را نكرديد؟ و صرفاً با ديدن اين كتاب و خواندن آن از نويسندهاش تقليد كرديد و عمدهى آنچه را ذكر كرده است نقل كرديد هرچند منافى ايمان و عفت باشد؟ چرا شما در باب تحقيق مىگوييد: آيا... مستقيماً ترجمه قرآن نخوانيم و در آيات آن نينديشيم؟ چرا ترجمه قرآن؟ از كجا قرآن را درست ترجمه كرده باشند؟ ترجمهى قرآن كه وحى نيست. خود قرآن وحى است. شما اطلاع كافى نسبت به ادبيات عرب و شأن نزول آيات و مطلق و متقيد ناسخ و منسوخ قرآن پيدا كنيد و آنگاه در خود آيات قرآنى تدبّر كنيد و در روايات نيز عميقانه، نه چون نويسندهى كتاب ، به بررسى و اجتهاد بپردازيد.
چرا شما دربارهى گفتههاى نويسنده تحقيق نكردهايد تا بدانيد ايشان در آنچه ذكر كرده است امين نبوده است به عنوان نمونه در صفحهى 55 روايت را قيچى كرده ، و آن را با آدرس غلط نقل نموده و برخلاف نظر امام صادق « ع » مطلب را ذكر كرده است كه اين كار يا از نويسنده صورت گرفته يا از شما ، هر كدام باشد خيانت است و بازى با مردم و انسانهاى آزادمنش. گرچه روايت مذكور را طبق آدرسِ ارائه شده نيافتيم لكن آن را در جلد 8 ، كافى پيدا كرديم ، در ضمن ، اين حديث در مدح و بيان فضايل شيعيان است و شما خلاف واقع نشان دادهايد وما به لطف خدا متن حديث را در صفحهى 45 آورديم تا «ليهلك من هلك عن بينة و يحيى من حىّ عن بينة.» - سوره انفال ، آيه 42.
واقعيّت اين است كه مترجم خود شخصيّتى بدتر از نويسنده است زيرا با مقايسهى كتاب با متن عربى ملاحظه مىشود كه مترجم متوجه دروغها ورسواييهاى مؤلف شده وديده اگر آنها را ترجمه كند چهرهى نويسنده رسوا خواهد شد .ما در آخر خاتمه دو مورد از موارد متعدد آنها را جهت اطلاع خوانندگان عزيز ذكر مىكنيم .
شما نوشتهايد «كه خوشبختانه در سالهاى اخير از بيمارى تقليد مطلق كاسته شده....» بايد عرضه بداريم كه در شيعه از اول باب اجتهاد باز بوده است و هرگز كسى از اجتهاد و ترك تقليد منع نشده است ولى در اهل سنت حق اجتهاد را فقط از آنِ ائمه اربعه خود مىدانند آرى اين خوش خبرى است كه بسيارى از جوانان اهل تسنن ديگر تسليم نظرات و اجتهادات اموات نيستند و دنبال حقايق هستند امّادر ميان شيعيان چيزى كه اخيراً بيشتر مرسوم شده و تحت عنوان جنبش اصلاحطلبى است سوء استفاده از عدم آگاهى مردم و جوانان و القاى شبهه است و اين چيزى غير از تقليد و تحقيق است. مترجم محترم؛چرا از نويسنده تقليد كردى وادّعاهاى خلاف واقع او را بررسى نكردى؟؟وى در صفحهى 3 و 5 مرحوم كاشف الغطا را سيّد معرفى مىكندوشما نيز در صفحهى 29 در ترجمه آوردهاى « امام سيّد محمد حسين آلكاشفالغطاء »در حالى كه غير سيّد بودن او شهرهى آفاق است .اوچه شاگردى براى مرحوم شيخ محمد كاشف الغطا وچه عالم حوزهى نجفى است كه اين موضوع ساده را نداند؟!!
نكته ديگر اينكه ؛ شما در صفحه 14 نوشتهايد كه آنچه «مخالف قرآن و سنت پيامبر « ص » باشد به هيچ عنوان قابل قبول نيست» ، حال اين سؤال از شما مطرح است آيا گفتار و رفتار خليفه دوم همه مطابق قرآن است كه متعه نكاح و حج را حرام اعلام كرده و درباره - -كنز العمال 16 / 521 . رسول خدا « ص » گفت:« ان الرجل ليهجر..» با اين كه خداوند مىفرمايد: «و ما ينطق عن - - صحيح بخارى 1 / 103 و..... الهوى ان هو الاوحى يوحى.» - سوره نجم ، آيات 3 و 4.
شما در نكته سوم محور وحدت را قرآن مىدانيد اين محور همان است كه ما به دنبال آن هستيم خودِ قرآن ، محور وحدت را خدا و رسول معرفى مىكند نه سيره صحابه پيامبر را كه شما آن را نيز جزءِ محور وحدت و در كنار آن مىدانيد سيرهى صحابه با آن اختلافها كه با هم دارند و با يكديگر جنگها نمودهاند و خون يكديگر را مباح دانستهاند چگونه مىتواند محور وحدت باشد آرى قرآن و رسول خدا و اهلبيت و سيره آنان « عليهم السلام » مىتوانند محور وحدت باشند همان طور كه حضرت زهرا « عليها السلام » مىفرمايد: «و جعل...امامتنا نظاماً للفرقه» و خداوند امامت ما را موجب حفظ نظام از تفرقه قرار داد. - خطبه حضرت زهرا ( س ) ، فرهنگ سخنان حضرت زهرا ( س ) ، ص 102.
نكتهى چهارمى كه مترجم به آن اشاره دارد و اصل سخن درست است اينكه بايد قرآن محور باشد و از روايات جعلى و دروغين پرهيز شود و از مطلبى كه از پيش تعيين شده باشد و توسط روايات جعلى و دروغين اساسش گذاشته شده است پرهيز شود و نبايد آيات قرآن هر طورى كه لازم بود قيچى شود و با تأويل و تفسير خلاف واقع به آن چسبانيده شود اين كار به قول ايشان بازى كردن با نصوص وحى حتى بازى با عقل انسانهاى آزادمنش است سؤال اين است چرا شما خود شيوهى فوق را تعقيب نكرديد و مطالب بىاساس و بىسند را ذكر كردهايد شما در صفحه 20 وقتى مسئله تهمت زدن به عايشه را ذكر مىكنيد و او را لقب صديقه مىدهيد مىگوييد: «پيامبر - « ص » - تا پنجاه روز با تمام اهل بيت اطهار و ياران جاننثارشان در انتظار وحى مىنشستند نه تنها حضرت رسول - « ص » - كه حضرت اميرالمؤمنين حضرت امام حسن و... همه حضور داشتند و همه از اين مصيبت بزرگ ناراحت بودند... تا پنجاه روز بعد آيات معروف سوره نور نازل شد و از چهره دشمنان پيامبر - « ص » - و دشمنان امالمؤمنين عايشه صديقه - رضى الله عنها - پرده برداشت و خداى عالمالغيب بر عفت و طهارت حميراى عفيفه مهر وحى گذاشت.»
شما اين مطالب را از كجا آورديد؟!
اولاً ؛ مسئلهى قطع نزول وحى مربوط به مكه بود آن هم بعد از سؤال از آن حضرت دربارهى اصحاب كهف و نزول سوره ضحى.
ثانياً ؛ اصل داستان افك بنابر آنچه در دست ماست مربوط به نسبت ناروا به عايشه نيست بلكه نسبت ناروايى بود كه عايشه به ماريّه قبطيه مادر ابراهيمبنرسولالله داد و خداوند آيات معروف سوره نور را جهت طهارت مادرِ فرزندِ رسول خدا « ص » نازل نمود. استاد جعفر مرتضى ، كتابى تحت عنوان «حديثالافك» نوشته و از طريق بررسى آيات و روايات و تاريخ و نظرات صاحب نظرات ثابت كرده است كه داستان افك هيچ ارتباطى به عايشه ندارد شما زيبا سخن مىگوييد ولى ديگران به آن عمل مىكنند شما شعارِ - حاكم نيشابورى در مستدرك و ذهبى در تلخيص به نقل از عايشه داستان آن را آوردهاند ، اجتهاد در مقابل نص ، ص 403. بىدليل سخن نگفتن و... سر مىدهيد ولى خود شما پيشتاز اين ميدان هستيد و بىدليل سخن مىگوييد آيا كار شما همان بازى كردن با وحى و عقل مردم نيست. «و اذا رأيتهم تعجبك اجسامهم و ان يقولوا تسمع لقولهم...» - سوره منافقون ، آيه 4.
در نكتهى پنجم يك قاعدهى ثابت اسلامى را شما ذكر مىكنيد مبنى بر اينكه «هر اصل اعتقادى حتماً بايد در قرآن با صراحت ثابت شده باشد و ناممكن است كه چيزى جزو اصول اعتقادى باشد و اما در قرآن آشكارا نيامده باشد.» اولاً ؛ اصول اعتقادى آن اصولى هستند كه به وسيلهى عقل اثبات شوند نه وحى مثل توحيد ، نبوت ، معاد و... گرچه اين موارد در قرآن هم آمده باشد ولى طريقه اثبات آن عقل است نه وحى و قرآن، اول بايد از طريق عقل خدا را اثبات كرد سپس كلام او را پذيرفت نه اينكه به وسيله كلام خدا بخواهيم خدا را ثابت كنيم.
ثانياً ؛ لازم نيست امرى جزو اعتقادات باشد و بالصراحة در قرآن آمده باشد بلكه همين اندازه كه پيامبر اسلام « ص » بر وجود آن خبر دهد ما به آن عقيده پيدا مىكنيم زيرا علم و يقين داريم كه فرمودهى او مطابق با واقع است زيرا مطمئناً خيلى از امور در قرآن نيامده است ولى جزو عقايد مسلمانان است نظير تعداد ركعات نماز يوميه و لزوم عقد براى ازدواج بلكه آيا اهل سنّت كه قايل به قِدَم قرآن هستند وآن را ضرورى دين وجزو اعتقادات خود مىشمارند و هر كس را كه منكر آن شود مهدورالدم مىدانند در قرآن آمده است ؟ ثالثاً ؛ عصمت و ولايت امام معصوم و اهلبيت « عليهم السلام » از خود قرآن استفاده مىشود نظير آيات ولايت و اولوالامر و آيه تطهير و همچنين عقيده به مثل رجعت كه نويسنده در آخر كتاب مورد حمله قرار داده در موارد متعدد قرآن آمده است از جمله: داستان اصحاب كهف و داستان گاو بنىاسرائيل و زنده كردن مرده به وسيلهى حصرت عيسى كه دلالت بر صحت رجعت دارد.
رابعاً ؛ خود شما اصولى را پذيرفتهايد كه در قرآن نيامده است و بر آن تصريحى نيست بلكه بر خلاف آن تصريح شده است و آن عدالت بلكه عصمت صحابه پيامبر است شما در موارد متعدد سيره و رفتار تمام صحابه را حجت مىشماريد و صحابه را كسانى مىدانيد كه به محضر پيامبر مشرف شدهاند در حالى كه در ميان آنان يقيناً منافقين بودند و قران بر اين امر تصريح دارد و صدها آيه در قرآن بر اين سخن دلالت دارد نمونه آن بيش از نيمى از آيات سوره توبه است كه در آتى به بعضى از آنها اشاره خواهد شد.
عقيده به عدالتِ همهى آنان نتيجهى همان رواياتى است كه اغلب ( به گفتهى شما ) دستاورد دشمنان اسلام است تا بدين وسيله ، مردم را از خاندان رسالت جدا و ديگران را مرجع و ملجأ مردم معرفى كنند.
خامساً ؛ انكار بعضى از عقايد كه شما اشاره كردهايد كه اگر كسى معتقد نباشد و منكر باشد كافر نمىشود در صورتى است كه جزو اصول عقايد اسلامى نباشد ؛ نظير ، مسئلهى امامت گرچه موجب خروج از دين نمىشود ولى خروج از مذهب است و فرق است بين خروج از دين و خروج از مذهب.
سادساً ؛ معمولاً جعل روايات كه دستاورد دشمنان اسلام است براى تضعيف ولايت كه حكومت نيز شاخهاى از آن است مىباشد و معنى ندارد كه دشمن بخواهد رواياتى را براى اثبات ولايت در اسلام جعل كند و بدين طريق موجب تقويت اصل اسلام و حكومت آن گردد ، بلكه دشمن در صدد جعل روايت براى شكستن ولايت و حكومت اهلبيت بوده تا از اين طريق اسلام را از طريق اصلى خود خارج كند.
در نكته ششم مترجم براى شناخت هر مذهب و مرامى راه را رجوع به كتب و مصادر اصلى آنان مىداند بعد براى شناخت تشيع كتابهايى چون اصول كافى و نهجالبلاغه و در تفسير مجمعالبيان را ذكر مىكند در منابع اهل سنت ترجمهى قرآن كريم، صحيح بخارى و صحيح مسلم و تفسير ابن كثير را معرفى مىكند. اولاً ؛ چطور شد در منابع اهل سنت قرآن را ذكر كرد ولى در منابع شيعى قرآن را نياورد.
ثانياً ؛ چرا ترجمهى قران؟ ترجمه قرآن چگونه مىتواند مصدر و مرجع باشد ؟
ثالثاً ؛ در مجموعه اين كتاب شما از تفسير مجمعالبيان در معرفى شيعه چرا چيزى نياورديد و از اصول كافى نيز مطلب تحريف شده آورديد بله از كتابهاى فرعى شيعه مثل بحارالانوار رواياتى را متعدد متذكر شدهايد كه آنها نيز يا ضعيف است يا معارض با روايات ديگر كه نياز به اجتهاد و بررسى دارد.
رابعاً ؛ شما كتاب خود را عصارهاى از معروفترين كتب شيعه معرفى مىكنيد ، شما بفرماييد كه كتاب شما عصاره كدام كتاب معروف شيعه است ؟ آيا ذكر چند روايت ضعيف آن هم به صورت قيچى شده ، عصارهى كتابهاى معروف شيعه است در كدام كتب معروف شيعه ولايت و امامت و مهدويت و خمس انكار شده و به علماى شيعه توهين شده است كه شما آن را عصاره كردهايد؟ و در مطلب سوم كتاب بيان كردهايد كه اگر انسان سر و كارش با قرآن باشد و اهلبيت و اصحاب را دوست داشته باشد هيچ فرقى نمىكند كه در مسائل فقهى پيرو هر مذهبى كه دوست دارد باشد.
بعد متذكر مىشويد كه هيچ يك از پيامبران و صحابهى جانباز و اهلبيت اطهار - رضوانالله عليهم اجمعين - ادعاى علم غيب نداشتند و سپس به بيان آياتى در نفى علم غيب مىپردازيد و بعد اشاره مىكنيد به اين كه اگر پيامبر علم غيب مىدانست جلو شهادت عموى خويش حضرت حمزه « ع » را مىگرفت يا از تهمت به عايشه جلوگيرى مىكرد و يا اگر امام حسن « ع » غيب مىدانست مسموم نمىشد و اگر امام حسين « ع » غيب مىدانست چرا نفهميد كه اهل كوفه منافقند و چرا تمام خانوادهاش را به كربلا برد؟ بايد به آقاى مترجم گفته شود ، گرچه اين آياتى كه شما اشاره كرديد نفى غيب مىكند لكن اولاً ؛ خود آن آيات نيز نياز به بررسى دارد نه آن طور كه شما يك اشاره كرديد و رد شديد بعضى از آنها مربوط به مشركين است نظير آيه 35 سوره نجم كه قبلش مىفريايد: «افرأيت الذى تولى» آيا ديدى آن كس كه پشت كرد ( و حق را نپذيرفت ) و ثانياً ؛ آياتى ديگر نيز داريم كه علم غيب را براى غير خداوند اثبات مىكند البته نه به آن معنا كه خودش بالاصالة مىداند بلكه به اين معناست كه خداوند اين علم را به او عطا مىكند نظير آيه 37 سوره جن كه مىفرمايد: «عالمالغيب فلا يظهر على غيبه احداً الامن ارتضى من رسول...» ، «خداوند عالم غيب است و احدى را بر غيب خود مطلع نمىسازد مگر رسولى كه مورد رضايت خداوند باشد.» ترديدى نيست كه پيامبر اسلام « ص » آن رسول است پس علم غيب دارد - در نتيجه نفى علم غيب بالاصالة مىكند؛ يعنى ، آن حضرت از پيش خود علم غيبى ندارد ولى اثبات علم غيب بالتبع مىكند به اين معنى كه خداوند او را عالم به غيب ساخته است و آن چه مىداند به اذن خداوند است و آن حضرت از غيب در موارد متعدد خبر داده است و در قرآن نمونههايى از آنها آمده است از جمله غلبه روم بر ايران ( غلبتالروم ... ) ، - سوره روم ، آيه 1. شكست كفار ( قل للذين كفروا ستغلبون ) ، ابتر بودن عاص بن وائل و كثرت نسل پيامبر - سوره آل عمران ، آيه 12. « ص » ( سوره كوثر ) ، كشته شدن عمار به دست گروه تجاوزگر ( تقتل عماراً الفئة الباغيه ) - بحار 22 / 326. ، تنها مردن ابوذر ( رحم الله اباذر يمشى وحده و يموت وحده و يبعث وحده ) ، كوتاه بودن - المغازى 2 / 1001. عمر حضرت زهرا « عليها السلام » ( تو اولين كسى هستى كه به من ملحق مىشوى ) ، شهادت - نهجالحياة ، ص 175. حضرت على « ع » و شكافتن سر آن حضرت در غزوه خندق ، اخبار به شهادت حسينبنعلى « ع » ، خبر به خروج بعضى از همسران خود كه سگان منطقه حوأب بر - احقاقالحق 11 / 439 تا 415. آنان پارس خواهد كرد و فرمود: در راست و چپ آن زن افرادى بسيارى كشته مىشوند كه همگى در آتش خواهند بود - شرح نهجالبلاغه ابنابىالحديد 2 / 477.
( و آن فرد كسى جز عايشهام المؤمنين نبود و آن حضرت نهى كردن آنان را از خروج و حتى قبل از جنگ احد از طريق خوابى كه ديد نسبت به شهادت عمويش خبردارشد و يا خبر دادن به اينكه پاره تن آن حضرت در خراسان دفن خواهد شد و.... صدها مورد ديگر كه نشان دهنده اثبات علم غيب براى پيامبر « ص » و جانشينان واقعى او « عليهم السلام » است وتاريخ اسلام مملوازاخبارهاى اهلبيت « عليهم السلام » نسبت به حوادث براى خود و شيعيان و جهان اسلام است بنابراين اگر اهلبيت « عليهم السلام » و در رأس آنان وجود مقدس پيامبر « ص » از خود نفى علم غيب مىكنند آن را بالاصالة از خود نفى مىكنند نه اينكه حتى با تعليم الهى باز از آن بىخبر هستند اگر پيامبر شهر علم باشد و خداوند او را رسول مورد پسند خود قرار داده طبق آيه سوره جن به آن حضرت علم غيب را عطا فرمود و او نيز آن را به على « ع » كه دروازه آن شهر است داده است. - مرحوم علامه امينى ، تنها در ج 6 الغدير از 143 كتاب اهل سنت روايت فوق را نقل مىكند.
على « ع » مىفرمايد: «پيامبر خدا « ص » در بيماريش هزار باب علم به صورت راز به من آموخت كه از هر باب هزار باب ديگر از علوم باز مىشود اين سخن را آن حضرت - بحار 26 / 65. بعد از اخبار از آينده فرمود.
بنابراين علم غيب پيامبر و اهلبيت « عليهم السلام » تبعى و غير اصلى است و بدون اذن الهى هيچ اطلاع و علمى نسبت به غيب ندارند.
امّا پاسخ اين سؤال كه چرا پيامبر « ص » و اهلبيت « عليهم السلام » ( براى جلوگيرى از دشمن و شهادت خويش و شناخت منافقين و غيره ) از آن استفاده نكردند؟ اين است كه علم غيب تكليفآور نيست بلكه آنچه تكليف مىآورد علم عادى و ظاهرى است اگر علم غيب تكليفآور بود بايد خود خداوند كه عالمالغيب است براى جلوگيرى از افراد گناهكار از آن استفاده كند و جلو گناه و فساد آنان را بگيرد و نگذارد آدم بكشند - مانع ابوسفيان و ابولهب شود كه به پيامبر توهينكنند و يا جلو قاتل حضرت حمزه را بگيرد تا او را نكشد و جلو ابنملجم را بگيرد تا على « ع » كشته نشود بلكه اصلاً جلو تمام گناهكاران را بگيرد و يا به طور كلّى آنان را خلق نكنند تا فساد نكنند و نتيجهى اين سخن همان برداشته شدن اختيار از انسان و مجبوربودن او در انجام كارها و نفى تكامل اختيارى انسان است.
سرّ استفاده نكردن پيامبر و امامان « عليهم السلام » از علم غيب آن است كه آنان بندگان حضرت حق هستند و افتخارشان نيز به همان عبوديت است هرچه خداوند بخواهد انجام مىدهند و بدون اذن او هيچ كارى انجام نمىدهند «عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون» بندگان گرامى خدايند كه در سخن براو پيشى نمىگيرند و تنها فرمان او را - سوره انبياء ، آيه 27 - 26. اجرا مىكنند. و خداوند خواست تا آنان به اين طريق به شهادت برسند و آنان پذيرفتهاند.
شاهد اين سخن آن است كه وقتى در سفر كربلا جلو حضرت امام حسين « ع » را گرفتند و او را از رفتن به كوفه منع نمودند و از بىوفايى مردم كوفه سخن گفتند ، حضرت فرمود: كه پيامبر به من فرموده «انالله قد شاء ان يراك قتيلاً» خدا خواسته است تو را كشته ببيند و وقتى او را از همراه بردن زن و فرزند نهى كردند فرمود: «خداوند خواسته است - لهوف سيدبن طاووس ، ص 65. آنان نيز به اسارت برده شوند».
بنابراين داشتن علم غيب از آنِ خداست و به هركس بخواهد مىدهد كما اين كه قدرت و شفاعت نيز از آن اوست و به هر كس كه بخواهد مىدهد. و خداوند خواسته است به رسولش و جانشينان واقعى او اين علم را عنايت فرمايد: «ام يحسدون الناس على ما اتاهم الله من فضله» ، «اما حسادت مىورزند هر آنچه خداوند از فضل خويش به آنان داده است.» - سوره نساء ، آيه 54.
دليل اين حسادت و ردكردن علم غيب و علم لدنّى به خاطر آنست كه خلفاى غاصب ، اين ويژگى را نداشتند ، بنابراين در مثل اين موارد هيچ يك از شيعيان ، صفت خدا را به غير خدا نسبت نداده است حال اگر نويسنده يا مترجم نتواند بين داشتن چيزى بالاستقلال و بالتبع تشخيص دهد اين مشكل اوست نه اينكه ديگران را متهم به نامسلمانى بكند همين طور در حاجت خواستن از پيامبر و اولياى الهى « عليهم السلام » وقتى مؤمنى به عنوان وسيله آن را بداند تا به وسيلهى آنان حاجت خود را از خدا بخواهد يا از آنان بخواهد تا از خداوند بخواهند حاجت او را برآورده كند باز عين توحيد است و منافاتى با توحيد ندارد بلكه خداوند به آن فرمان داده است نظير آيه 35 سوره مائده كه مىفرمايد: «يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و ابتغوا اليه الوسيلة» و سوره نساء ، آيه 64 كه مىفرمايد: «و لو انهم اذ ظلموا انفسهم جاؤك فاستغفروا الله و استغفرلهم الرسول لوجدوا الله تواباً رحيماً» در اين آيه كسانى كه پيامبر را وسيله آمرزش خدا قرار نمىدهند نكوهش مىكند.
شما در صفحه 23 مىگوييد كه هدف ما اين است كه ما مسلمانان با يكديگر خوب باشيم و در صفحه 22 شما از دشمن و كينه و توهين و شرك و دروغ و نفاق و خرافات و سنّتزدايى ابراز انزجار كردهايد و از محبّت و توحيد و صداقت سخن گفتهايد اگر راست مىگوييد پس چرا مقدمهى شما پر از دروغ و نفاق و خرافات و سنتزدائى است خود شما كه معلوم نيست چه هدفى در سر داريد عبارتهايى رامى آوريدكه نشان مىدهد كه يكى از سنّىهاى متعصّب هستيد چرا خود را شيعه معرّفى مىكنيد آياقصدفريب ديگران رانداريد؟ به نظر مىرسد تنها چيزى كه در اين نوشتار كمتر پيدا مىشود صداقت و محبّت است و چيزى كه زياد به چشم مىخورد ، توهين و سنّتزدايى و طرح خرافات و دروغ و تفرقهافكنى و... است.
در صفحه 23 با ذكر آيه 62 و 63 سورهى يونس از اولياى الهى دم مىزنى و صفات آنان را ايمان و تقوى ذكر مىكنى ، آيا آنان كه در نبوّت پيامبر شك كردند ( خليفه دوم در صلح حديبيه به پيامبر عرض كرد: آيا تو پيغمبر بر حق خدا نيستى؟ ) و آنان كه فرمان او - صحيح بخارى در آخر كتاب شروط 2 / 187 و.... را ناديده گرفته و از حضور در لشكر اسامه تخلف كردند و وصيّتپيامبر خدا « ص » را ناديده گرفتند و فاطمه زهرا « عليها السلام » كه پاره تن آن حضرت بود آزردند و آن همسران پيامبر كه به صراحت قرآن در سوره تحريم عليه آن حضرت توطئه كردند باز از اولياى الهى بودند؟ ابوبكر كه عمربنخطاب را به درب خانه حضرت زهرا فرستاد و درب خانهاش را به آتش كشيد و به دستور او محسنش كشته شد با ولى خدا دشمنى نكردند؟ و آيا عايشه و - الامامة و السياسة ، ص 12. - علىبنابىطالب از عبدالفتاح عبدالمقصود ، 4 / 277 - 276. معاويه كه بر ضد على « ع » جنگ جمل وصفيّن را به پا كردند با ولى خدا دشمنى نكردند؟ اگر كردند پس آنان اعلان جنگ با خدا كردند نه كسانى كه از افعال خلاف آنان ابراز تنفّر و انزجار بكنند.
آرى ؛ در ميان اصحاب پيامبر « ص » كسانى بودند كه از جان و مال خود در راه اسلام گذشتند نظير مصعببنعمير و عبدالله بنرواحه و اباذر و سلمان ، حذيفه و نيز كسانى بودند كه بعداً به آنان پيوستند و از تابعينى بودند كه مصداق آيه شريفه «والذين جاؤوا من بعدهم يقولون ربنا...» نظير حجربن عدى ، رشيد هجرى ، ميثم تمّار و... .
شما در صفحه 24 ، آيه 140 سورهى بقره را ذكر مىكنيد كه مىفرمايد: «تلك امة قد خلت لها ما كسبت...» آنان امّتى بودند كه زمان آنها سپرى شد براى آنان است آنچه به دست آوردند و براى شماست آنچه انجام مىدهيد و به دست مىآوريد و نسبت به كار آنان شما بازخواست نمىشويد.
اولاً ؛ اين آيه مربوط به اهل كتاب و يهود و نصارى است كه با آنان مىگويد كه شما كارى به اين نداشته باشيد كه ديگران درگذشته چگونه بودهاند ببينيد الآن شما چه وظيفهاى داريد؟
ثانياً ؛ ما كه مىخواهيم اسلام را بگيريم آيا بايد بررسى كنيم تا بدانيم اسلام ناب دست چه كسانى بوده است يا نه و آيا آنان كه مدعيان نگهبانى اسلام واقعى هستند بايد مورد بررسى قرار گيرند يا نه؟ - اگر جواب منفى است پس شما چرا علم رجال داريد و دربارهى شخصيّتها بررسى مىكنيد؟ و اصلاً چطور در صفحه 14 اينقدر دم از تحقيق مىزنيد؟!
ثالثاً ؛ چرا اين جمله را به نويسنده نگفتيد تا اين قدر درباره زراره و ابوبصير و علماى شيعه مثل شيخ طوسى و... بدگويى نكند؟
چند نكته ديگر درباره مترجم هرچند مىخواستيم سخن را به پايان ببريم ولى ذكر چند نكته ديگر به نظر لازم است :
1 ) در صفحه 24 ، كتابِ مورد بحث را در واقع اولين كتاب در موضوع خود مىداند كه تاكنون نوشته شده و مهمترين خصوصيّت آن را اين مىداند «كه خواننده خود را در مقابل دانشمند بزرگ و محقق توانايى مىيابد كه از خودش حرف نمىزند بلكه مطالبش را با سند مطرح مىكند و خواننده را در برابر حقايق غيرقابل انكارى قرار مىدهد كه مجبور است يا قبول كند و يا به سراغ منابع برود.»
به نظر مىرسد مترجم تا به حال اهل مطالعه نبوده است و اين اوّلين وشايد آخرين كتابى بوده است كه مطالعه كرده است و از آن لذّت برده است وگرنه تا به حال صدها جلد كتاب ريشهدار در اين موضوعات نوشته شده و مطالب غيرقابل انكار و مستند وجود دارد آيا مترجم تا به حال به كتابهايى چون الغديرِ علاّمه امينى و مراجعاتِ ميرسيد شرفالدّين و كشفالاسرارِ امام خمينى - قدس سره - مراجعه كرده و يا اصلاً آنها را ديده است تا ببيند و بداند چگونه آنچه مترجم آنها را چون وحى پذيرفته مطالب بىاساس است؟ و اين خصوصيت مترجم است كه به خاطر ضعف اطلاعات ، خود را در برابر دانشمند بزرگ و محقق توانايى يافته است وگرنه كتاب حاضر از سستترين كتابهاست كه به استناد روايات ضعيف و اقوال اختلافى و سفسطه و توهينهاى مكرر خواسته است بنيان مذهبى كه برپايه عقل و وحى از زمان صاحب شريعت حضرت رسول « ص » بنا شده متزلزل سازد.
2 ) در صفحه 25 اشاره به مواردى دارد از جمله: حذف «بخشهايى از كتاب كه مترجم آن را با ذوق خوانندگان سازگار ندانسته و به وحدت مسلمين كمك نمىكرده» و ديگر آوردن جملات «واقعاً زننده و خلاف ادب و چه بسا منافى ايمان و وجدان اما مترجم از ترجمه آن ناگزير بوده است.»
در اينجا سؤالاتى از مترجم مطرح است ؛ سؤال اول اين است ؛ اين چه وحدتى است كه با مطالب خلاف عفت و ادب و منافى ايمان سازگار است؟ سؤال دوم اينكه ؛ شما در صفحه 24 ، اين كتاب را در موضوع خود بىنظير ، محكم و مستقل معرّفى مىكنيد ، حال چه شده كه در صفحهى مقابل اعتراف مىكنيد كه در كتابى كه شما به ترجمه آن اقدام كردهايد مطالب «واقعاً زننده ، خلاف ادب و چه بسا منافى ايمان و وجدان است.» و مسؤوليت آن را بر عهده نويسنده مىگذاريد؟ اگر در اين كتاب مطالب ، واقعاً زننده و خلاف ادب و منافى با ايمان و وجدان است - كه هست - و شما بسيارى از آنها را حذف كردهايد خوب بود شما ديگر در جرم نويسنده شريك نمىشديد و چنين كتابى را اصلاً ترجمه نمىكرديد يا لااقل مطالب خلاف عفت و ادب آن را مثل بقيه حذف مىكرديد؟ آيا آنچه شما را وادار به ترجمهى اين كتاب كرده است هم هدف بودن شما و نويسنده نيست؟ كه در لطمه زدن به علماء شيعه به هر قيمتى كه ممكن باشد دست زدهايد.
سؤال سوم: آيا توهين به حضرت بقيةالله ارواحنا فداه و او را يك موجود خرافى دانستن و توهين به نواب خاص گرانقدر آن حضرت و علماى بزرگ شيعه و متهم نمودن آنان به شهوترانى و حيف و ميل كردن خمس و وجوهات شرعيه وحدتآور است و مطابق ذوق خوانندگان است؟!!
3 ) در صفحه 46 آمده كه مؤلف كتاب به خاطر شرايط زمان اسم اصلى خود را نياورده است و اسم روى جلد كتاب مستعار است و در پايان ، نويسنده نيز در مقدمه مىنويسد: «بعيد نمىدانم كه قربانى شوم، البته بنده هيچ واهمهاى ندارم براى من همين افتخار كافى است كه برادران و خواهرانم را نصيحت كنم...».
چرا شما كه تقيه را حرام مىدانيد و آن را نفاق مىشماريد اينجا از ذكر نام خود خوددارى مىكنيد آيا خود اين نفاق نيست؟! خوب بود مترجم نويسنده را معرفى مىكرد تا ديگران بتوانند به اصطلاح از وجود پربركتش استفاده كنند. اگر او واهمهاى ندارد و راست مىگويد پس چرا از ذكر نام خود امتناع مىورزد؟!
در ضمن اگر چنين فردى در نجف بود علماى حوزهى نجف او را مىشناختند به خصوص كه گمان مىكند پيرمرد است وبيش از 50 سال است كه اجازهى اجتهادگرفته وسرشناس واهل كربلاست همچنين دو دوستِ وى ( موسى موسوى واحمد كاتب ) خود را معرفى كردند وهيچ مورد تعرض قرار نگرفتهاند او ( چنين فردى با اين خصوصيّات اگر وجود خارجى مىداشت ) نيز مىتوانست خود را معرّفى كند. واقعيّت اين است كه مترجم با حذف موارد زيادى از كتاب سعى در مخفى كردن چهره واقعى خود و مؤلف نموده است تا با اغفال خوانندگان به اهداف مورد نظر خود برسند.
به عنوان نمونه در صفحه 92 - 91 كتاب مطلبى را نويسنده به حضرت امام خمينى قدس سره نسبت مىدهد كه هيچ عاقلى در جهان ولو با شناخت ضعيف از امام خمينى آن را باور نمىكند و عقدهگشايى و خوش خدمتى نويسنده را به دشمنان اسلام تصديق مىكند. ولى مترجم از ترجمه آن خوددارى نموده است ، او مىنويسد: «بعد از يك ماه و نيم يا بيشتر از بازگشت امام از پاريس به طهران بود كه به ديدارش رفتم پس استقبال گرمى از من كرد و در آن ديدار من با او تنها بودم در آن جلسه خصوصى امام به من گفت: سيدحسين الآن زمان اجراى سفارش امامان - « عليهم السلام » - فرا رسيده است به زودى ما خون ناصبيها را خواهيم ريخت و فرزندان آنان را خواهيم كشت و زنانشان را به اسارت خواهيم گرفت و حتى يك نفر از آنان را رها نخواهيم كرد و به زودى همه اموالشان را براى شيعيان خواهيم گرفت و به زودى مكه و مدينه را از روى زمين محو خواهيم كرد زيرا اين دو شهر جايگاه وهابيون شده است و بايد سرزمين كربلا ، ارض مقدس خدا و قبله نماز مردم گردد و به زودى خواست ائمه - « عليهم السلام » - را محقّق خواهيم ساخت.
و دولتى كه ما جهت برپايى آن ساليان متمادى كوشش كردهايم جهت اقامه همين سفارش بوده است و تنها اجراى آن باقى مانده است»!!
خوانندگان عزيز خود درباره نويسنده و مترجم و اهدافشان و اتهام به امام قضاوت كنند!!
همچنين در صفحهى 104 مىنويسد:«من در ديدارم از هند سيّد دلدار على را ملاقات كردم او يك نسخه از كتابش را به نام ( اساس الاصول ) را به من هديه داد...» درحالى كه سيّد دلدار على حدود 200 سال است كه از دنيا رفته ومرحوم آقا بزرگ تهرانى ذكر مىكند كه نامبرده در سال 1235 ق .وفات يافته است. حتماً نويسنده از اولياى الهى است - الذريعه 2 / 4 وقرنهاى متمادى عمر كرده تا منجى انسانهاى آزادمنش وحق جو در اين دوران باشد حال چطور شد اين انسان چندصدساله خود را 90 ساله واز شاگردان مرحوم كاشف الغطا معرفى كند؟!!مىگويند دروغگو كم حافظه است .
لازم به ذكر است كه مورد فوق يك نمونه از موارد متعدد حذف شده در كتاب است كه مترجم جهت اغفال خواننده و اخفاى شخصيت خود و نويسنده اقدام نموده است. همچنين نويسنده در موارد متعدد به مراجع و آيات عظام گذشته و حال همچون حضرات آيات مرحوم سيد شرف الدين ، كاشفالغطا ، سيستانى، صافى و... اتهام زده است و مترجم از ترجمهى آن خوددارى نموده است.
ما اگردر آنچه اينان وبرخى ازافراد سنّى مذهبِ كم اطلاع وغير منصف براهل تشيّع اشكال وارد كردهاند دقت كنيم در مىيابيم كه همه دليلهايشان بر گرفته از امور ذيل است:
1 ) تمسك به روايات ساختگى ودروغ كه به اهل بيت « عليهم السلام » نسبت دادهاند.
2 ) تمسك بهاقوال ساختگى ودروغ كهبه علماى شيعه نسبت دادهاند.
3 ) تمسك به روايات تحريف شده .
4 ) تمسك به روايات بريده شده .
5 ) تمسك به اقوال و فتاواى نادر وكم ياب .
6 ) تمسك به روايات بعداز تغيير در محتواى آن .
7 ) تمسك به اعمال مردم عادّى شيعه .
8 ) تمسك به روايات ضعيف .
9 ) تمسك به داستانهاى ساختگى .
10 ) تمسك به مقدمات فاسد مثل اين كه على « ع » وزير ابوبكر و عمر بود .
11 ) تمسك به گفتار اهل سنّت بر ضدّشيعه .
وقتى مشى كسى در استدلال اين گونه باشد چگونه مىتوان بر اواعتماد كرد؟ اگر كسى بخواهد شيعه رابشناسدبايد در هر موضوعى باديدانصاف به منابع مربوطه مراجعه كند.درعقايد به مثل :عقايد اماميّه از مرحوم مظفّر و مقدمهاى برجهان بينى شهيد مطهرى ودر حديث به مثل :كافى وتهذيب ووسائلالشيعه و وافى ودر فقه به مثل :مقنعه و شرائعالاسلام وعروةالوثقى وتحريرالوسيله ودر فقه استدلالى به مثل :جواهرالكلام يا مستمسك العروةالوثقى ودر اصول فقه به مثل رسائل شيخ انصارى وكفايةالاصول ودرتفسير به مثل :مجمع البيان والميزان ودر علم رجال مثل :معجم رجال الحديث ودر مسايل اختلافى بااهل سنّت به مثل :الغدير والمراجعات مراجعه كند. گرچه اين كتابها ازاشتباه مبرّى نيستند ولى از كتابهاى خوب در اين زمينه هستند.
در پايان توصيهى ما به همهى مسلمانان از تمام فرق اسلامى ، اتحاد بر محور خدا و رسول او « ص » و ميراث پربار آن حضرت، قرآن و عترت طاهره « عليهم السلام » است كه در اين صورت مىتوانيم تعصّبهاى بىجا را كنار زنيم و به سعادت دو دنيا برسيم به اميد اتحاد همهى ملل اسلامى بر محور خدا و رسول « ص » و ميراث پربار آن حضرت و ايجاد صفا و صميميت به جاى بغض و كينه و دروغ و نفاق. به اميد روزى كه نويسندگان ، قلم و بيان خود را در راه اعتلاى كلمهى توحيد و مقابله با دشمنان اسلام و بدعتگذاران به كار گيرند تا زمينه را براى حكومت جهانى اسلامى به رهبرى حضرت بقية الله الاعظم - ارواحنا له الفداء - فراهم سازند.
انشاء الله والحمدلله اولاً و آخراً و ظاهراً و باطناً
*هر وقت که سرت به درد آید نالان شوی و سوی من آیی
چون درد سرت شفا بدادم یاغی شوی و دگر نیایی*
*پاسبان حرم دل شدهام شب همه شب تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم*