نذری که قبول شد
سه شنبه 21 خرداد 1392 6:56 AM
خاطرات «خواهران زینب» از کردستاندر کربلایی به وسعت تمامی تاریخ و در عاشورایی به عمق همه اعصار و قرون، پاوه، سنندج، کامیاران، مریوان، مهاباد، ... شهرهای مقاومت و حماسه گشتند. مظلومیت را فریاد کردند و ندای خود را با خون به گوش تمامی نسل ها رساندند. امسال سال «اتحاد ملی و انسجام اسلامی»عنوان شد. زیباترین شکل اتحاد ملی و انسجام اسلامی را ما در آن سال ها در کردستان شاهد بودیم. این سخن افرادی است که ما پای صحبت آنها نشستیم تا از روزهایی که به عنوان زیباترین روزهای عمرشان از آن یاد می کنند برای ما بگویند. «دکتر نیست همه پادگان را گشتیم نبود. شایعه شد دکتر را دزدیده اند. اسلحه برداشتیم رفتیم شهر. سر ظهر توی مسجد پیدایش کردیم. تک و تنها وسط صف نماز جماعت سنی ها. فرمانده پادگان از عصبانیت نمی توانست چیزی بگوید. پنج ماهی می شد که ارتش درهای پادگان را به روی خودش قفل کرده بود؛ برای حفظ امنیت.» خوب او دکتر بود، دکتر «مصطفی چمران». اولین قدم های وحدت را در شرایطی برداشت که ضد انقلاب سایه پاسداران و هر کس که طرفداری از نظام جمهوری اسلامی را می کرد، با تیر می زد چه برسد به رئیس آنها که جنگ های پارتیزانی را رهبری می کرد. او که مثل هیچ کس نبود. در اوج رفاه، زندگی را در امریکا رها کرده بود رفته بود لبنان در خدمت بچه یتیم ها کار می کرد گرچه مدیر هنرستان صنعتی هم بود ... وقت رفتن هم آمد پیش «غاده جابر»، همسر لبنانی اش و گفت: «اجازه می دهید من فردا شهید بشوم؟» او دکتر بود اما خیلی ها هم که دکتر نبودند جا پای دکتر گذاشته بودند. همه معلمان که به عنوان مهاجر از چهار گوشه کشور آمده بودند برای حمایت، تسلی، تدریس و خدمت به مردم کردستان، اما در اصل به خودشان خدمت کردند، به روح شان، و تزکیه ... . «محمدابراهیم همت» با یک بغل نوار و فیلم قرضی از جهاد دانشگاهی اصفهان آمد غرب، بعدها شد مدیر روابط عمومی سپاه. لباس کُردی می پوشید و احترام سنی ها را نگه می داشت. آنقدر که شد بومی آنجا. بعد هم بهار 1361 شد فرمانده تیپ محمد رسول اللّه (ص) که بعدها شد لشگر مکانیزه محمد رسول اللّه (ص). کافی بود بگوید: «نه» آنکه وقتی دستور می داد کُردها خود را فدایش می کردند. خیلی های دیگر هم بودند. یک بار حاجی با لباس کُردی داشت گشت می زد میان بوته های وحشی کنار رودخانه ای که می ریخت به دریاچه زریوار مریوان. بوی بهار می آمد اما هنوز هوا سرد بود. دو تا دختر مانده بودند چه کنند. با تل هیزمی که جمع کرده بودند. زیر بار هیزم کمرشان خم شده بود. هی می ایستادند و نفس تازه می کردند. حاجی جلو رفت. بدون هیچ حرفی کومه های هیزم را به پشت گذاشت و جلوتر از دخترها قدم برداشت. خیلی مانده بود به روستا برسند. قدم هایش را تند کرد. صدای دختران او را به خود آورد. خیلی از آنها جلو افتاده بود. ایستاد و برگشت. ضد انقلاب بود، دموکرات، زرگاری یا کومله نمی دانست، می خواستند دخترها را به زور با خود ببرند. حاجی معطل نکرد. اسلحه را که زیر پیرهن قایم کرده بود آورد بیرون و شلیک کرد. ضد انقلاب نقش زمین شد، دخترها مات ماندند. حاجی به زبان کردی گفت: «تندتر بیایید تا اینجا را محاصره نکرده اند برویم.» حاجی دیگری بود، «حاج احمد متوسلیان» فرمانده سپاه مریوان، سر مرز بغل گوش عراق. هیئت هفت نفره از طرف آقای «رجایی» آمده بودند برای ساماندهی آموزش و پرورش کردستان. مدارس تعطیل بود. خیلی وقت بود که مدارس تعطیل شده بود. مردم از ترس نمی گذاشتند بچه ها به مدرسه بروند. معلم ها هم از ترس نمی رفتند تدریس. مهاجرین اقدام کردند، اول آقای «ارسطو» بود بعد که استاندار شد، آقای «جمشیدیان» شد رئیس اداره کل آموزش و پرورش، که قبل از آن معاون های «ارسطو» بود. اما فقط اسم ریاست را داشت. پی گیری امور جانبازان مثل گرفتن وقت دکتر در تهران، پرونده سازی برای خانواده های شهدا، پی گیری ساخت دست و پاهای مصنوعی برای جانبازان، هماهنگی با سپاه و ارتش و ... هم از کارهای او بود.
در طبقه اول و دوم خوابگاه ما اتاق های متأهلین بود که یک اتاق هم داده بودند به خانواده آقای رئیس! طبقه سوم و چهارم اتاق های مجردها بود اول 4 ـ 3 نفر در هر اتاق، کم کم که تعداد زیاد شد اتاق ها هم پر جمعیت تر شد! خوابگاه ما هم ساختمانی بود چهار پنج طبقه در پادگان!
البته وقتی که فشار گروهک ها زیاد شده بود، آمده بودیم آنجا، اول در دانشسرای راهنمایی بودیم. سی چهل دختر در یک طبقه. شب ها هم پاس می دادیم ما در داخل، برادرها در بیرون ساختمان.
یک روز یکی از پاسداران آمد و گفت: «شما شب ها پاس می دهید؟» گفتیم: «بله.» همه معلم بودیم. در واقع دانشجوهایی بودیم که به خاطر انقلاب فرهنگی آمده بودیم سنندج. فقط یکی دو تا نیروی رسمی میان مان بود. گفت: «بیایید جلو.» چراغ ها خاموش بود. سرها را از پنجره بیرون آوردیم و به سمتی که نشان مان داد خیره شدیم. «وای! چه نزدیک شده اند!» ضد انقلاب خود را در ملحفه سفید پیچیده بود و روی زمین پر از برف دیده نمی شد. فقط چشم هایشان با دقت بسیار دیده می شد. برادرها متوجه آنها شده بودند. در صورت حمله باید مقاومت می کردیم تا نیروهای پاسدار خود را به ما می رساندند. ریسک بزرگی بود. آرزو داشتند «خواهران زینب» را به اسارت ببرند!
همان شد که ساختمان را تخیله کردیم رفتیم پادگان. اول مدارس ابتدایی بازگشایی شد بعد راهنمایی و بعد دبیرستان. آن هم در شرایطی سخت در حالی که دانش آموزان با اسلحه سر کلاس حاضر می شدند.
تأکید ما بر کار فرهنگی بود. فعالیت نظامی باید به حداقل می رسید. مردم کُرد مردم صاف و ساده ای هستند. باور کنید این همه بلاها که سرشان می آید از سادگی شان بود. اعتماد به هم ولایتی و هم نژاد آن هم به خاطر فشار شدیدی که زمان شاه بر آنها وارد می شد، احساس می کردند که باید هوای همدیگر را داشته باشند.
اما رفتار ساده و صمیمی معلمان شیعه را که می دیدند اوضاع تغییر می کرد. اول باور نمی کردند خیلی از مادرها به مدرسه می آمدند ببینند ما چکار می کنیم. هنور جلب اعتماد سخت بود. دفتر مدرسه دیوار شیشه ای داشت. همه چیز رو بود. هر کس تخصصی داشت همان را درس می داد. حتی مدیران، قرآن تدریس می کردند.
تهاجم گروهک ها آنها را فقیرتر کرده بود. با لباس کُردی می آمدند مدرسه. بعضی از لج که قانون دولت را رعایت نکنند لباس فُرم نمی پوشیدند ولی بعضی ها واقعا نداشتند که بپوشند. در تنگنای عجیبی بودند، ما نه تنها ایراد نمی گرفتیم، خودمان هم بعضی اوقات با لباس کُردی می رفتیم مدرسه.
خودسازی و خدمت درهم ادغام شده بود و به همین دلیل بود که تأثیر داشت معلمان، پاسداران و ... از ته دل کار می کردند خودسازی روح و تزکیه با تعلیم و تدریس همراه شده بود بدون انگیزه مادی. وقتی بعد از مدت ها به ما حقوق دادند فکر می کنم حدود دوازده هزار تومان بود، مانده بودیم با آن چه کار کنیم؟ چون اصلاً فکر گرفتن حقوق را نمی کردیم.
مردمان کُرد چند دسته بودند: اول خانواده های مذهبی صرف که بچه های آنها هم به مذهب گرایش داشتند. قرآن خوان بودند و از طرف گروهک ها تحت فشار بودند، تهدید می شدند و گروهک ها اقدام به ترور و تهدید آنها می کردند. خانواده هایی چون شبلی، نمکی، حسینی، جماران، ... .
دوم خانواده هایی که یکی از خانواده یا فامیل عضو گروهک ها بودند و خانواده به خاطر مسائل احساسی و عاطفی با گروهک ها همکاری می کرد. خانه در اختیار آنها قرار می داد تا بنکه شود. ارزاق و پوشاک در اختیار آنها می گذاشت و ... .
سوم خانواده هایی که از ترس و با تهدید و زور و ارعاب مجبور به همکاری با گروهک ها می شدند. در مدارس بچه های مذهبی همیشه با ما بودند و همکاری می کردند و ما به خانه آنها هم رفت و آمد می کردیم. گروه سوم خانواده ها هم وقتی دولت قوی تر شد و برخوردهای ما را می دیدند جذب می شدند.
دانش آموزان گروه دوم که حتی با اسلحه به مدرسه می آمدند تحت تأثیر قرار می گرفتند. مادران آنها می آمدند مدرسه و با ما مراوده می کردند. گاهی روی صندلی می نشستند و حرف می زدند. از خانه و زندگی، از کار و محله، از مسائل خانوادگی مثلاً پسرشان درس نمی خواند یا فرزندشان مجبور است کار کند و نمی تواند تحصیل کند یا برادرش پشیمان است و امان نامه می خواهد ... ما را امین خود می دانستند. نیروهای غیر بومی مهاجر شده بودند امین مردم.
افراد غیر مذهبی در مدارس به خاطر همین رفتارهای اسلامی جذب شدند. اول سؤالات مذهبی می پرسیدند مثل سؤالاتی در مورد وجود خدا، جبر و اختیار، عقیده مارکسیست ها و ... ما در حد امکان پاسخ سؤالات را از کتاب های موجود در کتابخانه و نیز کتاب هایی که با خود برده بودیم از استاد «مطهری» و دکتر «شریعتی» پاسخ می دادیم.
جنبه های خودسازی ما در آنجا کم کم قوی می شد. روحیه خدمت در پناه خودسازی قرار می گرفت. اما به دلیل کمی اطلاعات زیربنایی همیشه احساس نیاز در ما وجود داشت البته روح های خودساخته و زیبا، جلوه هایی ناب از خلوص را هم به نمایش می گذاشتند. چنان که «آمنه» ـ یکی از معلمان ـ نذر کرده بود تا با یک جانباز ازدواج کند!
همین روحیات باعث جذب دانش آموزان و تأثیرگذاری آنها بر خانواده ها می شد. بارها شاهد بودیم دانش آموزان فریب خورده تقاضا می کردند که برای بچه ها سر صف صحبت کنند. ما اجازه این کار را به آنها می دادیم و آنها از رفتار گروهک ها، دروغ ها، جنایت ها و برخوردهای فسادانگیز آنها با دختران و ... می گفتند. این صحبت ها در شکستن جو ترس و ارعاب گروهک ها مؤثر بود. اکثر دخترانی که آن روزها فعال بودند مثل «سوسن جماران»، «ناهید عرجونی»، ... معلم شدند.
در مورد مسائل دینی حقیقت را می گفتیم، ما به اندازه علما در زمینه امور دینی و اسلامی معلومات نداشتیم. تبلیغات گروهک ها هم بر پایه «شیعه کردن اهل تسنن» بود. ما روش امام را تبلیغ می کردیم. اینکه «همه به خدای واحد و پیامبر واحد(ص) اعتقاد داریم. اگر هم قرار است مسائل دینی و اختلافات اسلامی مطرح شود، باید علمای جامع الازهر و روحانیون حوزه علمیه قم و نجف بنشینند و مباحثه و مناظره کنند.»
در واقع همان مطلبی که پس از 1400 سال به آن رسیده اند. مجمع روحانیون اهل تسنن در مورد متعه فتاوای جدید داده است!
در برخوردها ما هم سعی می کردیم همان روش تبلیغی امام خمینی(ره) را پی بگیریم. برخوردهای ما باعث می شد مردم دور گروهک ها را خالی کنند. گروهک ها هم اعمال وحشیانه شان را شدت می دادند. ترور پاسداران و پیشمرگان کرد که همیشه وجود داشت. یک بار هیجده پاسدار را در کرند غرب سر بریدند.
(همان که شهید نوبخت هم در میان آنها بود.) بار دیگر چهل و هشت پاسدار و ارتشی را تیرباران کردند و در حالی که هنوز بسیاری از آنها زنده بودند آنها را زنده به گور کردند. بعد از فتح سنندج پاسداران که رد آنها را گم کرده بودند از طریق اظهارات یک پیرزن که نزدیکی قبرستان خانه داشت، محل دفن را شناسایی کردند و پیکر مطهر آنها را به خانواده شان تحویل دادند. سرهنگ «نصرت زاده» خلبان هوانیروز هم در میان آنها بود.
درندگی گروهکها باعث می شد که خانواده های مهاجرین اعم از پاسدار و معلم و جهادی در پادگان زندگی کنند. که از نظر امکانات و غذا در مضیقه بودند. در بوکان پنجاه پاسدار و سرباز در یک پادگان مستقر بودند با یک حمام. همسر شهید «تارا» در آنجا دختر کوچکش «سمیه» را داشت. رخت و کهنه بچه را در همان حمام باید می شست در حالی که تعدا زیادی از افراد قصد استحمام داشتند! غذا هم معمولاً قیمه بود یا ساچمه پلو (عدس پلو) که افراد عادی از خوردن یکنواخت آن دچار سوء تغذیه می شدند وای به حال زنی که بچه شیر می دهد و بچه کوچک دارد.
اما در هر حال مردم کم کم از گروهک ها فاصله گرفتند. آنها هم اول به بیرون شهرها رفتند و بعدها به خارج از کشور فرار کردند. در واقع رفتار اسلامی آنها را فراری داد.
اتحاد ملی و انسجام اسلامی هم در همین خودسازی ها و خدمت ها رشد کرد و روحیه وحدت کلمه را نشان داد. روحیه ای که مردم با آن توانستند دشمن را از میهن خود عقب برانند و شاهد درماندگی و از هم پاشیدگی اش باشند.
خودسازی، تزکیه و همراه آن تعلیم و تدریس دستور صریح قرآن کریم است «و یزکیهم و یعلمهم الکتاب و الحکمة» و از طریق عمل به آن می توان به انسجام اسلامی دست یافت. انسجام و اتحادی که در گرو عمل به تعلیمات اسلام و قرآن است. ما شاهد بودیم. به قول شهید سید مرتضی آوینی «حقیقت دین را باید نه در عوالم انتزاعی که در وجود انسان هایی جست که به خلیفة اللهی مبعوث شده اند» ... انسان هایی چون شهیدان «مطهری»، «چمران»، «همت»، «متوسلیان» و ... و صدها شهید دیگر. * * * اینها صحبت های «شهره»، «فرشته»، «صفیه» و ... است که پس از 27 سال خاطرات خود را از آن روزها که وحدت کلمه باعث نجات کردستان شد با لبخندی دلنشین مرور کردند.
«شهره» که دانشجوی نقاشی بود هم اکنون با داشتن دکترای تاریخ هنر، رشته مطالعات عالی هنر را در دانشگاه تدریس می کند.
«فرشته» که میکروبیولوژی خوانده بود به خاطر نیازی که در زمینه علوم دینی و اسلامی احساس می کرد و به خاطر پاسخگویی به نیاز روحی اش در دانشگاه، رشته الهیات و معارف اسلامی را خواند. هم اکنون فوق لیسانس علوم قرآنی و حدیث دارد و پژوهشگر است. کتاب می خواند و می نویسد. گرچه هزینه چاپ آنها را ندارد! اما پژوهش ها را بی دریغ در اختیار علمای فن قرار می دهد چنان که مطلب 700 صفحه ای تبیین و تدوین شاخص های فرهنگی در اسلام را در اختیار شورای عالی انقلاب فرهنگی قرار داده است.
«صفیه» پس از 30 سال خدمت در آموزش و پرورش سال 1385 بازنشسته شد. روز معلم امسال گله داشت از بی مهری ها، ... . نذر «آمنه» قبول شد با جانبازی که دو پایش قطع شده بود ازدواج کرد، خانه داری می کند و سه فرزند دارد. |
خانواده و زنان > پیام زن > تیر و مرداد 1386، شماره 184 و 185
امیدوارم لبخند امام زمان روزی شما باشد. باتشکر/