پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)
پنج شنبه 7 شهریور 1392 9:24 PM
با يك حال بكاء وگريه دعا مى خواند
يكى از افراد متدين تهرانى براى كارى به اراك رفته بود، اتفاقا در مجلسى ذكر فضيلت از مرحوم حاج شيخ محمد تقى بافقى شد هر كدام فضيلتى گفتند، آن آقا گفت: فضيلتى را من مى دانم كه شما نمى دانيد وآن اين اينست كه وقتى ايشان تازه به حضرت عبدالعظم حسنى تبعيد شده بود، من شب جمعه اى به عادت هر شب جمعه ام كه جهت احياء وبيتوته مشرف مى شدم ودر مسجد سرداب صحن كه مجلس احياء بود شركت مى كردم: رفتم ودر آخر مسجد وانتهاى جمعيت نشسته ومنتظر مدير وبرنامه ريز دعاى كميل بودم تا ثلثى از شب گذشت: ديدم مردم زيادى از تهران و حضرت عبد الظيم (عليه السلام) براى دعا واحياء آمده بودند صلوات فرستاده: واز جا برخواستند.
ديدم شيخ كرباس پوشى وارد شد وبه منبر رفت: پرسيدم اين آقا چيست؟
گفتند همان است كه شاه تبعيدش نموده واورا اصلانديده ونمى شناختم تصور كردم كه اينهم بعضى از اين آخوند نماها است: مشغول موعظه و صحبت شد وبعد شروع به دعاى كميل نمود، ديدم با يك حال بكاء وگريه وانقلابى دعا مى خواند كه هيچ آخوند وغير آخوندى را بدان حال نديده بودم: شيطان مرا به وسوسه انداخت ودر خاطر خود خطور دادم كه اين آخوند عجيب دكان خوب عوام فريبى براى خود باز نموده واصلابه زبان نياورده وبراى كسى ابراز نكردم تا مجلس دعا ختم شد وايشان از منبر شان پايين آمده ومردم دسته دسته خارج مى شدند وايشان را هم جمعى احاطه نموده ومصاحفه كرده ومسئله مى پرسيدند.
من آمدم از كنارش بگذرم مرا نزد خود خواند با خود گفتم من كه با ايشان سابقه اى ندارم: چكار دارد. ناچار نزديك شد وسلام كرد جواب گفته و آهسته در گوش من فرمود: من تورا حلال مى كنم وبخشيدم ولى ديگر اين خيال ها را درباره هر كس نكن: به مجرد رسيدن اين كلمه فورا متنبه شده وبا خود گفتم من كه به كسى ابراز اين وسوسه را نكردم بودم وجمعت هم زياد بود ومسجد هم كه چراغ خوبى نداشته ومن هم نزديك منبر نبوده وايشان هم كه مرا نمى شناسد، از كجا در اين جمعيت زياد مسجد تاريك وكم روشنائى وانتهاى مردم مرا ديد واز سر من مطلع شده: دانستم كه نيست مگر ان ينظر بنور الله يعنى با چشم خدائى مى بيند وبراى او حجابى نيست.(95)
|
|
|
|
|