پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)
پنج شنبه 7 شهریور 1392 9:22 PM
دعاى توسل خواند وخوابيد
شيخ ابراهيم وحشى كه از طايفه رماحيه است نابينا بود، زمستانها نزد طايفه خود بود وتابستانها به نجف اشرف مى آمد، هر شب پيش از آنكه در حرم مطهر را باز كنند مى آمد وانتظار مى كشيد تا وقتى در باز شود، تا آخر وقت هم همان جا مى ماند.
شبى با اهل بيت خود بحث كرد، لذا حوصله اش سر رفته: همان جا دعاى توسل را خواند وخوابيد، در عالم رويا مشاهده كرد كه در حرم مطهر مى باشد وآنجا كاملاروشن است.
شيخ ابراهيم مى گويد: هر قدر نگاه كردم شمع وچراغى ديده نمى شد، متوجه شدم كه ضريح مقدس حضرت (عليه السلام) در جاى خود نيست و در محل دوانگشت مبارك (85) دريچه اى است كه روشناى آن خارج مى شود، آهسته آمدم ودستم را بر صندوق گذاشته: سرم را خم كردم: نگاه كردم وديدم كه يك كرسى گذاشته شده وحضرت روى آن نشسته اند واز نور چهره مباركشان: بيرون روشن شده است: خود را بر پاى آن حضرت انداختم: در اينجا دستم به دست ايشان رسيد وسه نوبت دستشان را بر سرم كشيدند، سپس فرمودند:تواجر شهدا را دارى: بيدار شدم: ديدم چشمم هنوز نابينا است: تاسف خوردم كه اى كاش دست مبارك را بر چشمم من مى ماليدند.
شبى ديگرى نيز دعاى توسل را خواندم وبه خواب رفتم: ديدم در صحرايى هستم وجمعى نزديك به سيصد نفر به طرفى مى روند ويك نفر جلوى آنها بود ناگاه آنكه جلوتر بود، ايستاد، ديگران هم ايستادند وجا نماز را انداختند ومشغول نماز شدند، من نيز خود را داخل صف كردم.
وقتى نماز تمام شد اسبى آوردند، آن بزرگوار سوار شد وتند رفت: پرسيدم اين مرد كيست؟ گفتند: قائم آل محمد حضرت حجت (عليه السلام) است.
من چشم خود را فراموش كردم وفرياد بر آوردم يابن رسول الله آيا من اهل بهشتم يا اهل يا از اهل جهنم؟ تا سه نوبت جواب ندادند.
نا اميد شدم وفرياد برآوردم: قسم به اجداد طاهرينتان من از اهل بهشتم يا از اهل دوزخ؟
آن حضرت نظرى به من انداختند وتبسم نمودند، در اين هنگام من هم به ايشان رسيدم: حضرت سه بار دست بر چشم وسر من كشيدند وفرموند: از اهل بهشتى.
بيدار شدم: ديدم آب بسيار غليظى از چشمم خارج به طورى كه صورتم تر شده بود، با خود گفتم چه معنى دارد؟ چشم من چنان خشك بود كه هيچ وقت نم نمى داد، آن آب را پاك كردم وچون سرم را از لحاف بيرون آوردم: ديدم ستاره اى از روزنه خانه ام نمايان وچشمم بينا شده است.(86)
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|