0

داستان های دعا (قصص الدعا)

 
yaskabod
yaskabod
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : تیر 1391 
تعداد پست ها : 1114
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)
پنج شنبه 7 شهریور 1392  9:19 PM

چهل مرتبه دعاى عبرات را خواند
سيد رضى الدين محمد مدت زيادى نزد يكى از سلاطين مغول بود ودر نهايت سختى وتنگى بسر مى برد.
در عالم رويا حضرت بقيه الله ارواحنا فداه را مشاهده كرد ونزد ايشان گريه كرد وعرضه داشت: مولاى من براى رها شدن از اين گروه ظالم مرا شفاعت فرمائيد.
حضرت فرمود: دعاى عبرات را بخوان.
عرض كرد: دعاى عبارات كدام است؟
حضرت فرمودند: آن دعا در كتاب مصباح توآمده است.
سيد گفت: مولاى من چنين دعائى: در مصباح من نيست.
حضرت فرمود: مصباح را نگاه كن: آن را خواهى يافت: در اينجا سيد از خواب بيدار شد وچون صبح شده بود، نماز خواند وكتاب مصباح را باز نمود ورقه اى در ميان اوراق آن كتاب ديد كه دعا در آن نوشته شده بود، چهل مرتبه آن دعا را خواند.
اميرى كه يكى از سلاطين بود وايشان را زندانى كرده بود، دوزن داشت يكى از آن دو، عاقل واهل تدبير بود كه بر اواعتماد داشت.
وى ((زن با تدبير)) امير را مخاطب قرار داد وگفت: از اولاد اميرالمومنين (عليه السلام) كسى را زندانى كرده اى؟
گفت: منظورت از اين سؤال چيست؟
زن گفت: در عالم رويا، شخصى را كه گويا نور آفتاب از رخسارش ‍ مى درخشيد، ديدم: اوگلوى مرا ميان دوانگشت خود قرار داد و فرمود:
شوهر تويكى از فرزندان من را دستگير كرده ودر خورد وخوراك بر او سخت گرفته است.
به ايشان عرض كردم: مولاى من شما كيستيد؟
فرمودند: من على ابن ابى طالب هستم: به شوهرت بگواگر اورا آزاد نكند خانه اش را خراب خواهم كرد.
جريان اين خواب منتشر شد وبه گوش سلطان رسيد، اوگفت: من راجع اين موضوع اطلاعى ندارم واز زير دستان خود پرسيد:چه كسى نزد شما زندانى است؟
گفتند: همان سيد وپيرمرد علوى كه دستور داده بودى.
سلطان گفت رهايش كنيد واسبى به اوبدهيد كه سوار آن شود وراه نشان دهيد تا به خانه خود برود.(68)

خالقى رحمانى وبا لطف ووجود   بهر توآرند خلائق سجود
اين همه آئينه رخسار تو   عاشق ديوانه بيمار تو

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها