پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)
پنج شنبه 7 شهریور 1392 9:14 PM
فقير در حق حضرت دعا كرد
روزى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نماز جماعت را با مسلمانان به جماعت مى خواندند، پس از نماز جمعى در محضر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نشستند، در اين هنگام پير مرد بينوائى نزد حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) آمد واحضار داشت ((گرسنگى در جگرم اثر گذاشته: وبرهنه ام به من غذا ولباس بده كه سخت تهى دست مى باشم)) پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در آن هنگام چيزى نداشتند، به بلال حبشى فرمودند: اين پيرمرد را به خانه حضرت فاطمه (عليه السلام)بر سان.
بلال اورا به خانه حضرت زهرا (عليه السلام) آورد واوجريان تهى دستى خود را به حضرت فاطمه (عليه السلام) گفت.
مدت سه روز بود، غذا نرسيده بود وفاطمه وعلى (عليه السلام) گرسنه بودند، در اين بحران فاطمه (عليه السلام) در فكر پيرمرد بود كه جواب مثبت به اوبدهد...
حضرت زهرا يك عدد گردنبند نقره اى داشت كه دختر عمويش دختر حضرت سيد الشهدا به اويادگارى داده بود، آن را از گردنش درآورد وبه پير مرد داد، وبه اوفرمود:((آن را بفروش وپولش را رفع نيازهاى خود مصرف كن)).
پيرمرد با خوشحالى از خانه حضرت فاطمه (عليه السلام) بيرون آمد، وبه حضور پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) رسيد وجريان را گفت: پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) منقلب شد واشك در چشمانش حلقه زد...
پيره مرد آن گردن بند را در معرض فروش قرار دادند.
عمار به اوفرمودند: آن را چه قيمتى مى فروشى؟
پيرمرد گفت: به اندازه يك وعده غذا كه مرا سير كند، ويك لباس كه با آن نماز بخوانم: ويك دينار پول: كه با آن مخارج سفربه خانه ام را تامين كنم.
عمار از سهميه غنيمت جنگ كه به اورسيده بود وآن را فروخته بود، مقدارى پول داشت: 20 دينار و200 درهم به پيره مرد داد، ويك دست لباس نيز به اوداد ومركب خود را نيز در اختيار اوگذاشت: ويك وعده غذاى نان وگوشت نيز به اوعطا كرد.
پيرمرد، شاد شد واز عمار ياسر تشكر كرد وپس چنين دعا كرد:
((خدايا به فاطمه (عليه السلام) آنقدر ببخش كه نه چشم آن را ديده ونه گوش آنرا شنيده باشد)).
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمودند: آمين آنگاه پيرمرد رفت...
عمار ياسر آن گردنبند را با مشك: خوشبوكرد ودر ميان يك لباس يمانى نهاد وبه غلامش داد وگفت: نزد فاطمه (عليه السلام) بروواين گردنبند را به اوبده: تورا نيز به فاطمه بخشيدم: از اين پس توغلام فاطمه (عليه السلام) هستى.
غلام دستور عمار را انجام داد، فاطمه (عليه السلام) گردن بند را گرفتند و غلام را آزاد كردند.
غلام كه از آغاز تا پايان جريان را اطلاع داشت: خنده اش گرفت: حضرت فاطمه (عليه السلام) پرسيدند:(( چرا مى خندى؟)).
غلام گفت: بركت اين گردنبند مرا به خنده آورد، چرا كه گرسنه اى را سير كرد، وبرهنه اى را پوشانيد، وفقيرى را بى نياز نمود، وبرده اى را آزاد نمود وسر انجام به صاحبش داده شد (41).
|
|
|
|
|