0

داستان های دعا (قصص الدعا)

 
yaskabod
yaskabod
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : تیر 1391 
تعداد پست ها : 1114
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)
پنج شنبه 7 شهریور 1392  9:02 PM

مرده زنده مى كنيم
به امر خداوند حضرت عيسى اين مريم دو نفر رسول به شهر انطاكيه فرستاد كه پادشاه و مردم آن شهر را به خداى يگانه دعوت كنند، آنان وارد شهر شدند، در اول راه با پير مرد نجار روبرو شدند، شرح حالات و قصه هاى خويش را به وى گفتند.
او گفت: حجت و معجزه هم داريد.
گفتند: بلى! مريض هائى كه علاج آنها سخت باشد ما از خداوند مى خواهيم شفاء پيدا مى كنند.
پير مرد نجار گفت: پسرى دارم مريض است اگر به دعاى شما صحت پيدا كرد به خداى شما ايمان مى آورم به دنبال اين كلمات آنها را كنار بالين بيمارش برد آنها دعا كردند، خوب شد و حركت كرد، اين خبر در شهر پيچيده مردم شهر كور مادرزاد و مريض هاى ديگر را به نزد آنان مى آوردند مرض آنها به صحت تبديل مى شد تا به گوش سلطان رسيد، آنها را احضار كرد و گفت: خداى شما كيست، گفتند: خداى ما خداى تو و خداى خدايان تو است، سلطان غضبناك شد دستور بازداشت آنها را صادر كرد، چندى گذشت و آنان در زندان ماندند.
خبر زندانى بودن آنها به گوش حضرت عيسى (عليه السلام) رسيد آن حضرت نماينده خود شمعون را براى تحقيق مطلب به شهر انطاكيه فرستاد در اول ورود شمعون با ماءمورين و اطرافيان شاه چنان همراه شده و گرم گرفت كه محبويت كاملى در قلوب آنان پيدا كرد و باعث شد كه شهرتى در دربار پيدا كند و او را به حضور سلطان معرفى كردند.
شاه از وى پرسيد: شما براى چه به اين شهر آمديد.
گفت: شنيده ام شما خداى مخصوص داريد براى ستايش او آمدم.
شاه خوشحال شد و او را از نزديكان خود قرار داد و شمعون هم مردم آن شهر مقابل آنها بت مخصوص سلطان را مورد پرستش ظاهرى قرار مى داد.
روزى شمعون در بين صحبت گفت: شاها شنيده ام در شهر شما دو نفر پيذا شدند كه خداى ديگرى را مى پرستند و به امر شما زندانى شدند.
شاه گفت بلى.
به خواهش شمعون آنها را به حضور آوردند، آنان چشمشان به شمعون افتاد، فهميدند كه براى نجات آمده، اما بنا به اشاره شمعون هيچ اظهار آشنائى نكردند، شمعون گفت شما چه مى گوئيد و خداى شما كيست؟ گفتند: پروردگار ما خداى آسمانها و زمين ها است، پرسيد حجت و دليلى داريد، گفتند: بلى، كور شفا مى دهيم هر نوع مريض باشد به دعاى ما صحت خود را مى ستاند، كورى آوردند و آنها دعا كردند، چشمش باز شد شمعون گفت اين كه چيزى نيست همان عمل شما را من انجام مى دهم، كورى ديگر آوردند، شمعون دعا كرد بينا شد، دو نفر شل و لنگ آوردند، يكى از آن دو را آنها دعا كردند، خوب شد، ديگرى را شمعون دعا كرد خوب شد در آن حال شمعون گفت: مقابل دلائل دينى شما هم دليل داشتيم، حالا آنچه شما داريد و ما نداريم چيست؟ آنان گفتند: خداى ما به دعاى ما مرده را زنده مى كند، شمعون آهسته به گوش سلطان سر گذاشت و گفت، خوب است به خدايان ما هم بگوئيم آنها هم كورى شفا بدهند، شاه هم آهسته گفت از خدايان ما كارى ساخته نيست، چيزى نمى فهمند.
شمعون نگاهى به آن دو نفر كرد و گفت: شما اگر مرده را زنده كرديد من و سلطان و تمام مردم به شما ايمان مى آوريم.
گفتند: آماده دعا هستيم پسر سلطان كه روز هفتم مرگ وى بود، مورد آزمايش قرار گرفت و با حضور سلطان و وزراء آن دو نفر را كنار قبرستان آوردند، آنها دعا كردند، پسرك از قبر بيرون آمد، فرياد زد واى بر شما مردم كه اين خدايان بى ارزش را مى پرستيد، تنها خدائى كه مى توان او را ستايش ‍ كرد، پروردگار عالميان و خالق زمين و آسمان است كه مرا به دعاى اين دو نفر زنده كرد.
در برابر جمعيت آن پسر را عبور دادند مقابل آن دو نفر ايستاده آنها را نشان داد و گفت: اينان از خداوند خواستند و خدا هم حيوه تازه اى به من بخشيد و از جمله زندگان شدم، غير از ابن دو نفر خوش منظرى ديگر در آسمان درباره زندگى من دعا كردند، پس با مشاهده اين واقعه شكى براى سلطان نماند، بلافاصله او و تمام وزراء و لشكريان و مردم آن شهر ايمان به خداى يگانه آوردند.
شمعون هم كه مؤمن قلبى بود تظاهر به خدا پرستى مقابل سلطان نمود.

ما خيره سران هر يك، عمر به درگاهت   كرديم چه عصيانها ديدم چه احسانها
ما بنده نادانيم از كره ما بگذر   اى پادشه دانا بخشاى به نادآنها
از علت نادانى ما را تو رهائى ده   اين درد، تو درمان كن، اى خالق درمانها
گويند گنه بخشى چون بنده پشيمان شد   جز تو كه پشيمانى بخشد به پشيمانها

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها