0

داستان های دعا (قصص الدعا)

 
yaskabod
yaskabod
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : تیر 1391 
تعداد پست ها : 1114
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)
پنج شنبه 7 شهریور 1392  9:01 PM

به حق صاحب اين قبر جانم را بستان
هنگامى كه امام حسن و امام حسين (عليه السلام) و همراهان از دفن جنازه پدرشان به سوى كوفه باز مى گشتند، كنار ويرانه اى، پيرمرد بينوا و نابينائى را ديدند كه بسيار پريشان بود و خشتى زير سر نهاده بود و گريه مى كرد، از او پرسيدند: تو كيستى و چرا نالان و پريشان هستى؟ او گفت: من غريبى بينوا هستم، در اينجا مونس و غمخوارى ندارم، يكسان است كه من در اين شهر هستم، هر روز مرد مهربان، غمخوار و دلسوزى نزد من مى آمد و احوال مرا مى پرسند و غذا به من رسانيد و مونس مهربانى بود ولى اكنون سه روز است او نزد من نيامده است و از حال من جويا نشده است.
گفتند: آيا نام او را مى دانى؟ گفت: نه.
گفتند: آيا از او نپرسيدى كه نامش چيست؟ گفت: پرسيدم، ولى فرمود: تو را با نام من چكار، من براى خدا از تو سرپرستى مى كنم.
گفتند: اى بينوا! نمى دانم رنگ و شكل او چگونه بود؟ گفت: من نابينايم، نمى دانم رنگ و شكل او چگونه بود.
گفتند: آيا هيچ نشانى از گفتار و كردار او دارى؟ گفت: پيوسته زبان او به ذكر خدا مشغول بود وقتى كه او تسبيح و تهليل مى گفت، زمين و زمان در و ديوار با او همصدا و همنوا مى شدند.
وقتى كه كنار من مى نشست مى فرمود: مسكين جالس مسكينا، غريب جالس غريبا، ((درمانده اى با درمانده اى نشسته، و غريبى همنشين غريبى شده است !)).
امام حسن و امام حسين (عليه السلام) و ((محمد حنفيه و عبدالله بن جعفر)) آن مهربان ناشناخته او را شناختند، به روى هم گريستند و گفتند: اى بينوا اين نشانه ها كه بر شمردى، نشانه هاى باباى ماست امير مؤمنان على (عليه السلام) است.
بينوا گفت: پس او چه شده كه در اين سه روز نزد ما نيامده؟ گفتند: اى غريبه بينوا شخص بدبختى ضربتى بر آن حضرت زد، او به دار باقى شتافت و ما هم اكنون از كنار قبر او مى آئيم.
بينوا وقتى كه از جريان آگاه شد، خروش و ناله جانسوزش بلند گرديد، خود را بر زمين مى زد و خاك زمين را بر روى خود مى پاشيد و مى گفت: مرا چه لياقت كه امير مؤمنان (عليه السلام) از من سرپرستى كند؟ چرا او را كشتند؟ امام حسن و امام حسين (عليه السلام) هرچه او را دلدارى مى داند آرام نمى گرفت.

نمى دانم چه كار افتاد ما را   كه آن دلدار ما را زار بگذاشت
در اين ويرانه اين پير حزين را   غريب و عاجز و بى يار بگذاشت

آن پير بى نوا به دامن حسن و حسين (عليه السلام) چسبيد و گفت: شما را به جدتان سوگند، شما را به روح پدر عاليقدرتان مرا به كنار قبر او ببريد.
امام حسن (عليه السلام) دست راست او را و امام حسين (عليه السلام) دست چپ او را گرفت و او را كنار مرقد مطهر على (عليه السلام) آوردند، او خود را به روى قبر افكند و در حالى كه اشك مى ريخت، مى گفت: خدايا من طاقت فراق اين پدر مهربان را ندارم، تو را به حق صاحب اين قبر، جانم را بستان)).
دعاى او به استجابت رسيد و همانند جان سپرد.
امام حسن و امام حسين (عليه السلام) از اين حادثه جانسوز گريستند، و خود شخصا جنازه آن بينواى سوخته دل را غسل دادند و كفن كردند و نماز بر جنازه او خواندند و او را در حوالى همان روضه پاك به خاك سپردند.


زمزمه كودكان، در دل غمخانه ها   ناله بى ياوران زكج ويرانه ها
تاب و توان برده است زشمع ويروانه ها   از چه نيائى دگر در برما يا على
على على يا على   على على يا على
پير جزامى بود، چشم اميدش به در   شايد از آن گمشده كس دهد او را خبر
گريه كند زار زار ناله كشد از جگر   بيا بيا كن نظر عاشق خود را على
على على يا على   على على يا على

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها