پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)
دوشنبه 13 خرداد 1392 10:37 AM
جانم را بگير و به او ملحق فرما
در بنى اسرائيل زن فاحشه خبيثه اى بوده است، اين زن عادتش اين بوده كه در خانه اش را باز مى گذاشت و تختى مى زد و خود را آرايش مى كرد و مقابل درب خانه مى نشست، هر كس از در خانه اش مى گذشت در دام مى افتاد ((قبل از اسلام فواحش بالاى خانه خود بيرق مى زدند)) از خصوصيات اين فاحشه آنكه ده دينار پول قبلا دريافت مى كرد، يك روز يك نفر شخص صالح و عابدى كه اهل اين كار نبود از در خانه فاحشه گذشت، اين شخص عابد كه در عمرش جز تقوى و بندگى خدا كارى نداشت، چون گذرش به اينجا افتاد، چشمش به اين فاحشه افتاد پايش سست شد، جمال و اينجا افتاد پايش سست شد، جمال و دلربائى زن نظر او را جلب كرد، بعد از سالها عبادت خواست وارد اين خانه شود، ديد ماءمور مى گويد ده دينار داد و وارد شو، پول نداشت فورا رفت متاعى را فروخت و ده دينار داد و وارد خانه فاحشه شد و پهلوى او نشست تا هنگام عمل حرام، يك دفعه بدنش لرزيد خيال رحمانى به مغزش خطور كرد، چنان لرزيد كه زن هم متوجه شد، زن هم متوجه شد، زن گفت چرا مى لرزى بگذر از اين فكرها، عابد گفت: خدا حاظر است، از او مى ترسم.
زن گفت: اين را خيلى ها آرزو دارند و تو حالا مى خواهى بروى؟! عابد گفت:
پولى كه دادم به تو بخشيدم مرا رها كن پس از خانه بيرون رفت و دائما از اين كار خود فرياد مى كرد و نمى توانست جلوى خود را بگيرد و از شهر خارج شد.
حالا ببينيد ارش جه مى كند.
آن زن زانيه به فكر فرو رفت به خود گفت: خاك برسرت اين مرد تا حالا گناه نكرده بود حال كه خواست گناه بكند اينطورى حالش دگرگون شد تو كه يك عمر كار كار خراب كرده اى چه مى كنى، رفت فورادر خانه را كه باز بود بست و پشيمان شد و به فكر افتاد كه در پى اين مرد عابد رود تا با او ازدواج كند تا خدا او را ببخشد، عقب عابد رفت نشانه به او دادند، كه رفته در فلان قريه آمد تا آن قريه، وقتى به آن مرد صالح رسيد روى خود را عقب زد، كه او را بشناسد و گفت كه آمدام توبه كنم تا رويش را عقب زد، عابد صيحه اى زد و از دنيا رفت. زن سر به آسمان بلند كرد و گفت خدايا از گذشته هايم پشيمانم، آمدم نزد اين مرد صالح تا با او ازدواج كنم و تدارك گذشته ام شود حال كه از دنيا رفت. خدايا جانم بگير و به او ملحق فرما و در همان حال از دنيا رفت.
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|