پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)
دوشنبه 13 خرداد 1392 10:34 AM
على عليه السلام پيغام داده من دعا كنم
در زمان مرحوم شيخ جعفر كاشف الغطاء كه از علماى بزرگ نجف اشرف بودند قحطى عجيب آمد، مردم محتاج باران شدند به حضور شيخ آمده از او خواستند دعاكند، شيخ آمد و دعا كرد و ميان حرم اميرالمؤمنين (عليه السلام) عرض كرد: اى مولاى من مردم محتاج باران مى باشند با اين همه نماز و دعا خداوند اثرى بر دعاهاى مردم نمى گذارد، از خداوند بخواهيد عنايتى بفرمايد.
در عالم خواب شيخ ديد حضرت كنار بالينش آمدند فرمدند: فلان مرد قهوه چى كه در بين راه كوفه است بگو در مراسم دعا شركت كند، شيخ بيدار شد بين راه كوفه و نجف آمد، دكان مرد قهوه چى را پيدا نمود در دكان قهوه چى ماند و شب را در آنجا گذراند شيخ ديد اين مرد فقط نماز عادى مى خواند، دائم الذكر هم نيست به قدر متعارف عبادت مى كند، شيخ نزد قهوه چى آمد و گفت: اى مرد توجه كن كه مولاى من اميرالمؤمنين (عليه السلام) تو را وسيله استجابت دعا قرار داده است، علت اين ارزش را بگو.
قهوه چى گفت: من شاگرد قهوه چى بودم، مادرم مى گفت: آرزو دارم تو را داماد كنم.
پولى جمع كردم به مادرم دادم دخترى برايم خواستگارى كرد مقدمات عروسى من مهيا شد، شب زفاف ديدم عروس خيلى متوحش است به عروس گفتم چرا ناراحتى؟ گفت: داستانم را نقل مى كنم مى خواهى مرا بكش مى خواهى ببخش، من سرمايه بكارت را از دست داده ام و حالا حامله هستم و هيچ كس جز خدا نمى داند.
من گفتم خداوندا حلا بهترين وقت است كه من براى رضاى تو از موضوع صرف نظر كنم، و پرده آبروى اين زن را ندرم هيچ نگفتم مگر اينكه قول بزنم دادم كه چنانچه تا به حال كس ندانسته از حال به بعد هم كس نخواهد دانست فردا صبح هم اظهار رضايت كردم تا به حال هم باآن زندگى مى كنم، احدى جز خدا ماجرا را نمى داند، شيخ مى گويد، گفتم اى مرد به حق خدا، عملى بزرگ نموده و تسليم خدا كردى حالا بيا دعا كن.
قهوه چى دست بطرف آسمان بلند كرد وگفت خدايا مردم محتاج رحمت تو هستند على (عليه السلام) پيغام داد من دعا كنم، از پيشگاه تو براى خود و مردم طلب عفو مى كنم.
باران رحمت خويش را نازل فرما، دستهاى اين مرد بلند بود كه ابرها در آسمان ظاهر شد و باران شديد باريد.
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|