پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)
دوشنبه 13 خرداد 1392 10:22 AM
بينائيش را به او برگردان
اعمش مى گويد: در مدينه كنيز سياه چهره نابينائى را ديدم كه آب به مردم مى داد و مى گفت: به افتخار دوستى على بن ابى طالب (عليه السلام) بياشاميد، بعد از مدتى او را در مكه ديدم كه بينا بود و به مردم آب مى داد و مى گفت: ((به افتخار دوستى على بن ابى طالب (عليه السلام) آب بنوشيد، به افتخار آن كسى كه خداوند به واسطه او بينايم را به من بازگردانيد!)) نزديك رفتم و به او گفتم قصه بينائى تو چگونه است؟
گفت: روزى مردى به من گفت: ((اى كنيز تو كنيز آزاد شده على ابن ابى طالب و از دوستان او هستى؟)) گفتم: آرى.
گفت: ((خدايا اگر اين زن راست مى گويد: ((و در محبت خود به على (عليه السلام) صادق است، بينايش را به او بازگردان)).
سوگند به خدا، بعد از اين دعا، بينا شدم و خدا نمت بينائى را به من بازگردانيد، به اين مرن گفتم: تو كيستى؟ گفت: انا الخضر و انا من شيعه على بن ابى طالب من خضر هستم، و من شيعه على (عليه السلام) مى باشم.
|
|
|
|
|
|
|
|