0

داستان های دعا (قصص الدعا)

 
yaskabod
yaskabod
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : تیر 1391 
تعداد پست ها : 1114
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)
دوشنبه 13 خرداد 1392  10:16 AM

خدايا آتش دنيا و آخرت را بر اين مرد حرام كن
شيخ بهائى وارد شهرى شد، در بازار كنار دكان آهنگرى عبور مى كرد كه ديد آهنگر آهن سرخ شده ((گداخته)) را با دست خود برداشته و كج و راست مى كند، تعجب كنان پرسيد: اى استاد چه رياضتى كشيدى كه اين مقام را به دست آوردى كه آتش در دست تو موثر نيست.
آنگر فهميد شيخ غريب است از او خواست كه شب در خانه او بيايد شيخ قبول كرد، شب وارد منزل استاد آهنگر گرديد پس از صرف غذا گفت يا شيخ زمانى در اين شهر قحطى عجيبى افتاده من آذوقه فراوان داشتم.
شبى صداى در خانه را شنيدم، پشت در رفته درب خانه را باز كردم، بازنى سيده كه در همسايگى من بود روبرو شدم آن زن گفت:بچه هايم گرسنه هستنند و آذوقه نداريم، براى خدا به من رحم كن، شيطان آن را براى من جلوه داد، نگاهى به صورتش كرده گفتم اگر حاضرى حاجتم را بر آورى آذوقه مى دهم.
زن غضب آلوده درب خانه ام را بست و رفت شب را با گرسنگى صبح نمود.
صبح به سراغم آمده حرفش را تكرار كرد و همان جواب را شنيد بار دوم رفت براى سومين بار آمد گفت از خدا بترس، براى خاطر جدم رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) به ما كمك كن بچه هايم را از خطر گرسنگى نجات بده، همان حرف را زدم.
زن گفت: حاظرم بشرط آنكه محلى كه انتخاب مى كنى براى اين كار خالى از اغيار باشد و هيچ كس ما را به اين حال نبيند، او را در خانه ام بردم اطاقهاى متعدد خالى بود تا رسيدم به اطاق هفتم تمام دربهاى اتاق يك به يك بسته بوده خواستم او را به طرف خود بخوانم.
گفت: اى مرد با من عهد كردى جاى خلوت انتخاب كنى.
گفتم! اى زن خيال نمى كنم كسى ما را در اين محل ببيند.
آن زن خوش بيان گفت: اى مرد اگر مسلمانى وپروردگار را مى شناسى آيا مى دانى خداوند احوال بندگانش را مى نگرد و توجه دارد؟ گفتم: آرى.
گفت: آيا مى دانى خداوند دو ملك را ماءموريت داده كه افعال و كردار بندگان را بنويسند.
گفتم: آرى.
گفت: پس در اين صورت هر كجا برويم خداوند در درجه اول، و آن دو ملك ماءمور ناظرند و ما را مى بينند.
پس به خود آمدم و عملى انجام ندادم آذوقه به آن زن دادم و آو را طرف خانه اش با دل خوش روانه كردم آن زن سر به طرف آسمان بلند نمود و گفت: خداوند آتش دنيا و آخرت را بر اين مرد حرام گردان چنانچه دامن مرا آلوده نكرد، صبح آن روز درب دكان آهنگرى را باز نموده، دست به آتش ‍ زدم احساس سوزش نكردم و تا به حال چنان مى گذرد.

اى خوش آن روزى كه ما جان در ره جانان كنيم   ترك يك جان كرده خود را منبع صد جان كنيم
اختيار خود به پيش اختيار او نهيم   هرچه او مى خواهد از ما از دل و جان آن كنيم
در طلسم ماست پنهان گنج سر معرفت   تا شود اين گنج پيدا خويش را ويران كنيم
همتى او تا چو ابراهيم بر آتش زنيم   آتش عشق خدا بر خويشتن بستان كنيم

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها