پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)
دوشنبه 13 خرداد 1392 10:12 AM
دست هاى پر از گناه به سوى تو گشودم
ميثم تمار گفت: شبى از شبها مولاى من امير المؤمنين (عليه السلام) مرا با خود از كوفه بيرون برد و به سوى صحرا مى رفتيم، تا آنكه چون به مسجد جعفى رسيد، رو به قبله نمود و چهار ركعت نماز گذارد، و چون سلام داد و تسبيح گفت، دست هاى خود را براى دعا گشود و چنين گفت: الهى كيف ادعوك و قد عصيتك و كيف لا ادعوك و قد عرفتك و حبك فى قلبى مكين مددت اليك يدا با لذنوب مملوه و عينا بالرجاء ممدود ((خداى من! چگونه تورا بخوانم در حالى كه معصيت تورا كردم؟ و چگونه تورا بخوانم در حاليكه تو را شناختم و محبت تو در دل من جاى گرفته است؟ من دست هاى پر گناهان خود را به سوى تو كشوده ام و چشمان پر از اميد به سوى تو دوخته ام)) الهى انت مالك العطايا و انا اسير الخطايا و من كرم العظماء الرفق بالاسراء و انا اءسير بجرمى مرتهن بعلمى، الهى ما اضيق الطرق على من لم كن دليله و اوحش المسك على من لم تكن اءنيسه ((پروردگارمن! تو مالك بخشش ها هستى، ومن اسسير لغزشها و از اخلاق كريمانه بزرگانست كه با اسيران مدارا مى كند و من اسير جرم و جنايت خود هستم، و گروگان عمل، خداى من! چقدر تنگ است آن راههائى كه تو راهبرش نباشى و چقدر ترسناك است آن طريقه كه تو درآن مونس نباشى!)) ميثم تمار مى گويد: پس صداى خودرا كوتاه كردند و به حال اخفات ((آهسته دعائى كردند، و پس سجده نمودند، و چهره خود را به خاك ماليدند و بعد برخواستند، و صد مرتبه درآن حال العفو العفو گفتند، و بعد برخواستند، و از مسجد جعفى بيرون آمدند و راه صحرا را در پيش گرفتند و من به دنبالش مى رفتم.
در اين حال به جائى رسيدم كه حضرت خطى بر روى زمين كشيدند و فرمودند: مبادا از اين خط تجاوز كنى! من توقف كردم، و آن حضرت به تنهائى رهسپار شدند، و آن شب تاريك و ظلمانى بود.
ميثم مى گويد: من با خود گفتم: آقاى خودت و مو لاى خودت را با وجود اين دشمنان بسيارى كه دارد، تنها به دست بلا سپردى چه عذرى در نزد خدا خواهى داشت ودر نزد رسول خدا چه خواهى گفت؟ سو گند به خدا هم اينك به دنبال هو روان مى گردم، واز حال او جويا مى شوم، گرچه مستلزم مخالفت امر او شده باشد.
من به دنبال او رفتم، تا رسيدم به جائى كه ديدم آن حضرت تا نصف بدن خودرا در چاهى سرازير كرد، و مشغول گفتگو با چاه است، او با چاه سخن مى گفت و چاه با آن حضرت.
حضرت احساس كرد كه من آمده ام، و ملتفت به من شد و فرمود: كيستى؟ عرض كردم؟ من ميثم! مگر من به تو امر نكردم كه از آن خط تجاوز ننمائى؟!
فرمود: آيا از آنچه من در اينجا گفته ام چيزى شنيده اى؟
عرض كردم: نه، اى مولاى من، چيزى نشنيده ام.
حضرت فرمود: اى ميثم!
((در سينه من حاجتها و خواهشهائيست كه چون سينه من به جهت آنها تنگى كند و خسته شود، با دست خود زمين را مى كاوم و مى كنم و آن راز و سر درون خود را براى زمين ظاهر مى كنم و بازگو مى كنم پس هروقتى كه زمين سبز شود، و از آن دانه برويد، آن دانه از آن كشت اسرارى است كه من در زمين نموده ام.))
بايد دانست كه مراد از كندن زمين با كف دست، و پنهان كردن سر در آن و انبات زمين از آن به سر، يا كنايه و استعار از نداشتن همسر است كه انسان در دل خود را به او بگويد، مى باشد و يا واقعا اراده حضرت اين بوده است كه با نفس قديسه خود آن اسرار را در درون خاك و روح ملكوت زمين بسپارند، تا آنكه بعد از آن زمين اسرار نباتى چون اولياى خدا كه صاحب سر حضرت باشند پديدار گردد.
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|