پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)
دوشنبه 13 خرداد 1392 10:02 AM
دعاى پيرزن بدادش رسيد
سلطان ملكشاه در محل حكومت خويش (اصفهان) به شكار رفت و جمعى از خواص و غلامان او اطرافش بودند، گاو ماده اى بى صاحب ميان بيابان به چشم آنها خورد اورا گرفتند، پس از كشتن، بريان كردند و خوردند، صاحب گاو پيرزنى بود بيوه كه سه طفل يتيم داشت و به شير گاو زندگانى مى كرد، وى تا با خبر شد آمد در وقتى كه ملك شاه مى خواست از روى پل زاينده رود برود مقابلش ايستاد و گفت شاها اگر امروز سر پل زاينده رود جواب مرا ندادى و به دردم رسيدگى نفرمائى، روز قيامت سر پل سراط جلوتان را خواهم گرفت، سلطان پياده شد و به موضوع پى برد، دستور داد هفتاد گاو به آن زن دادند، غلامان كه در مقام خدمتگذاران دربار سلطان به مال مردم تجاوز كرده بودند در دادگاه رسمى سلطان محكوم شدند.
بعد از وفات ملكشاه آن زن خود را روى قبر سلطان افكند و مى گفت خداوندا! سلطان ملكشاه هم به درد دل رسيدگى نمود و هم احسان به من كرد، تو اكرم الاكريم هستى، اگر به او رحم فرمائى چه مى شود در آن زمان يكى از عباد و زهاد ملك شاه را خواب ديد از حالش جويا شد، گفت اگر شفاعت زنى را كه سر پل زاينده رود كه به دادش رسيدم نبود واى بر من بود.
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|