0

داستان های دعا (قصص الدعا)

 
yaskabod
yaskabod
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : تیر 1391 
تعداد پست ها : 1114
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)
دوشنبه 13 خرداد 1392  10:02 AM

دعاى پيرزن بدادش رسيد
سلطان ملكشاه در محل حكومت خويش (اصفهان) به شكار رفت و جمعى از خواص و غلامان او اطرافش بودند، گاو ماده اى بى صاحب ميان بيابان به چشم آنها خورد اورا گرفتند، پس از كشتن، بريان كردند و خوردند، صاحب گاو پيرزنى بود بيوه كه سه طفل يتيم داشت و به شير گاو زندگانى مى كرد، وى تا با خبر شد آمد در وقتى كه ملك شاه مى خواست از روى پل زاينده رود برود مقابلش ايستاد و گفت شاها اگر امروز سر پل زاينده رود جواب مرا ندادى و به دردم رسيدگى نفرمائى، روز قيامت سر پل سراط جلوتان را خواهم گرفت، سلطان پياده شد و به موضوع پى برد، دستور داد هفتاد گاو به آن زن دادند، غلامان كه در مقام خدمتگذاران دربار سلطان به مال مردم تجاوز كرده بودند در دادگاه رسمى سلطان محكوم شدند.
بعد از وفات ملكشاه آن زن خود را روى قبر سلطان افكند و مى گفت خداوندا! سلطان ملكشاه هم به درد دل رسيدگى نمود و هم احسان به من كرد، تو اكرم الاكريم هستى، اگر به او رحم فرمائى چه مى شود در آن زمان يكى از عباد و زهاد ملك شاه را خواب ديد از حالش جويا شد، گفت اگر شفاعت زنى را كه سر پل زاينده رود كه به دادش رسيدم نبود واى بر من بود.

آرزو دارم، اگر گل نيستم خارى نباشم   بار بردار از زدوشى نيستم بارى نباشم
گر نگشتم دوست با صاحب دلى، دشمن نگردم   بوستان بهر خليل ار نيستم نارى نباشم
گر كه نتوانم ستانم داد مظلومى ز ظالم   باز آن خواهم كه همكرستمكارى نباشم
دانى چرا در بر خود بر خويش مى لرزد قلم   ترسد كه ظلمى را كند در حق مظلومى قلم
گيرم علم افراختى بر ملك عالم تاختى   جان جهان بگداختى در آتش ظلم و ستم
روزى علم گردد نگون گردى بدست غم زبون   نيكى نما در دهردون، نامت به نيكى كن علم

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها