پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)
دوشنبه 13 خرداد 1392 10:01 AM
خداوند به موهاى سفيد تو عنايت مى كند
نجيب الدين كه از علماى بزرگ است در ميان قبرستان چهارنفر را ديد جنازه اى بردوش به طرف قبرستان مى بردند اعتراض كرد به عمل آنها كه شما انسانى را كشته و نيمه شب قصد دفن او را داريد كه اين كار آشكار نشود گفتند: بد گمان مباش، مادرش با ما است ديد پيرزنى مى آيد گفت: اى پيرزن چرا جوانت را بطرف قبرستان آوردى جواب داد: چون پسرم معصيت كار بود، خودش اين چنين وصيت كرد: چون از دنيا رفتم ريسمان برگردنم بينداز و مرا دور خانه بكش و از خدا بخواه و بگو خداوندا اين بنده گزيز پا است كه بدست سلطان اجل گرفتار شده او را بسته نزد تو آوردم به او رحم كن.
دوم: جنازه مرا شبانه رفن كن كه كسى بدن مرا نبيند، از جنايت هاى من ياد كند و معذب شوم.
شوم: اينكه بدنم راخودت دفن كرده و لحد بگذار كه خداوند به موهاى سفيد تو عنايت كند، مرا بيامرزد، چون ريسمان بگردنش بستم او را مى كشيدم صدائى شنيدم كسى مى گويد: الا ان اولياءالله هم الفائزون خوشنود شدم او را بطرف قبرستان مى برم.
نجيب الدين گويد: از پيرزن خواستم اجازه بدهد پسرش را دفن كنم تا خواستم لحد بچينم آيه اى را شنيدم كه بگوش رسيد الا ان اولياءالله هم الفائزون.
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|