0

داستان های دعا (قصص الدعا)

 
yaskabod
yaskabod
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : تیر 1391 
تعداد پست ها : 1114
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)
شنبه 11 خرداد 1392  10:01 AM

ساعت نزول بلا فرا رسيد
يونس پيغمبر (عليه السلام) پس از آنكه قوم خود را به ايمان دعوت نمود هيچ كدام ايمان نياوردند مگر دونفر كه يكى عابدى بود بنام ((تنوخا)) و ديگرى عالمى بود بنام ((روبيل)) حضرت صادق (عليه السلام) فرمود: خداوند عذاب وعده داده شده را از هيچ امتى بر طرف نكرد مگر قوم يونس، هر چه آنها را به ايمان خواند نپذيرفتند. با خود انديشيد كه نفرينشان كند، عابد او را بر اينكار ترغيب مى نمود ولى روبيل مى گفت نفرين مكن زيرا دعاى تو را مستجاب مى كند، از طرفى دوست ندارد بندگانش را هلاك نمايد.
بالاخره يونس (عليه السلام) گفتار عابد را پذيرفت وآنها را نفرين كرد، به او وحى شد كه در فلان روز و ساعت عذاب نازل مى شود، نزديك تاريخ عذاب، يونس به همراهى عابد از شهر خارج شدند ولى روبيل در همانجا توقف كرد، ساعت نزول بلا فرا رسيد، آثار كيفر ظاهر شد، قوم يونس آشفته شدند ((چون هر چه گشتند يونس را نيافتند)) روبيل به آنان گفت اينك كه يونس نيست به خدا پناه ببريد، زارى و تضرع كنيد شايد بر شما ترحمى فرمايد.
پرسيدند چگ ونه پناه ببريم؟ روبيل فكرى و گفت فرزندان شير خواره را از مادرانشان جداكنيد بين شتران و بچه هايشان و گوسفندان و بره ها و گوساله ها و ماده گاوها، تفرقه بيندازيد و در ميان بيايان جمع شويد، آنگاه اشك ريزان از خداى يونس، خداى آسمان ها و زمينها و درياها طلب عفو و بخشش كنيد.
به دستور روبيل عمل كردند منظره اى بس تاءثرانگيز ايجاد شد اطفال شير خوار گريه را آغاز نمودند پيران كهنسال صورت بر خاك گذاشتند اشك مى ريختند، آواى حيوانات اشك و آه قوم يونس باهم آميخته بود، شايد خاشاك بيابان را نيز با خود هم آهنگ كردند رحمت بى انتهاى پروردگار جهان بر سر آنها سايه افكند، عذاب نازل شده برطرف گرديد،. بجانب كوهها روانه شد.
پس از گذشتن تاريخ عذاب، يونس به طرف قم خود بازگشت تا ببيند آنها چگونه هلاك شده اند با كمال تعجب مشاهده كرد مردم بطريق عادى زندگى مى كنند، عده اى مشغول زراعتند، از يك نفر پرسيد قوم چه شدند آن مرد يونس را نمى شناخت، پاسخ داد او بر قوم خود نفرين كرد، خداوند نيز تقاضاى ايشان را پذيرفت، عذاب نازل شد، ولى آنها گرد يكديگر جمع شدند گريه و زارى نمودند از خدا خواسته بر آنها رحم كرده عذاب را بر طرف نموده، اينك در جستجوى يونس هستند، تا ايمان آورند.
يونس خشمگين شد باز از آن محيط دور شد، و نزديك دريا رفت چنانچه خداوند نيز داستان خشم يونس را دراين آيه بيان مى كند:و ذالنون اذا ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر عليه.
كنار دريا رسيد در آنجا يك كشتى را در حال حركت مشاهده كرد، تقاضا نمود او را نيز سوار كنند مسافرين موافقت كرده، يونس سوار شد، كشتى حركت كرد، ميان دريا كه رسيد خداوند يك ماهى بزرگ را ماءمور نمود بطرف كشتى رود، يونس در ابتداء جلو نشسته بود حمله ماهى و هيكل درشت اورا كه مشاهده كرد از ترس به آخر كشتى رفت ماهى باز به طرف يونس آمد، مسافرين گفتنند: در ميان ما نافرمانى است بايد قرعه بيندازيم بنام هر كس كه درآمد او را طمعه همين ماهى قرار دهيم، قرعه كشيدن به نام يونس خارج شد او را در ميان دريا انداختند، ماهى يونس را فرو برد و او خويشتن را سرزنش مى كرد فالتقمه الحوت و هو مليم در روايت ابى الجارود حضرت باقر (عليه السلام) مى فرمايد: سه شبانه روز در شكم ماهى بود در دل درياهاى تاريك خدا را خواند، دعا كرد مستجاب شد.
فنادى فى الظلمات ان لا الا انت سبانك انى كنت من الظالمين فاستجبناله و نجيناه من الغم وكذلك ننجى المؤمنين.
فرياد برداشت در تاريكيها؛ تاريكها شكم ماهى و تاريكى شب تاريكى دريا، پروردگارا به جز تو خدائى نيست منز هى تو از ستمكارانم، دعايش را مستجاب كرديم و اورا از اندوه نجات داديم و اين چنين مؤ نين را نجات مى دهيم. ماهى يونس را به كنار دريا ميان ساحل انداخت، چون موهاى بدن او ريخته بود وپوستش نازك شده بود خداوند درخت كدوئى برايش ‍ در همانجا روياند تا در سايه ان از حرارت آفتاب محفوظ بماند، يونس در آن هنگام پيوسته به تسبيح و ذكر خدا مشغول بود تا آن ناراحتى نازكى پوست بر طرف شد، خداوند كرمى راماءمور كرد كه ريشه كدو را خورد، كدو خشك شد، يونس از اين پيش آمد اندوهگين گرديد، خطاب رسيد براى چه محزونى چه شد؟ عرض كرد در سايه اين درخت آسوده بودم، كرمى را ماءمور كردى تا او را خشك كرد. فرمود، يونس اندوهگين براى خشك شدن يك درخت مى شوى كه آن را خود نكاشته اى و نه آبش داده اى و به آن اهميت نميدادى، هنگاميكه از سايه اش بى نياز مى شدى اما تو را ا-ندوه فرا نمى گيرد براى صد هزار مردم بينوا كه مى خواستى عذاب بر آنها نازل شود اكنون آنها توبه كردند، بجانب ايشان برگرد، يونس بسوى قوم خود بازگشت همه گردش را گرفتند ايمان آوردند.

بيا اى اشك خونين تا كه بر بخت زبون گريم   كشم آهى زدل و زابرآزار فزون گريم
اگر منعم كند از گريه عقل مصحلت بينم   زكيشش رو بگردانم به فتواى جنون گريم
دمى با خويش پردازم به آه و ناله درسازم   بجان آتش در اندازم بر احوال درون گريم
زدست خود درازم كه محنت را سزاوارم   براى خود خودم هم خود بخود بر نفس دون گريم
خودم محبوس و خود محبس ندارم شكوه اى از كس   بپاى خويش ‍ ماندم بس، زدست خويش خون گيرم

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها