پاسخ به:داستان های دعا (قصص الدعا)
شنبه 11 خرداد 1392 9:48 AM
بيا با هم دعا كنيم
حضرت عيسى (عليه السلام) كه بيابانگردى از كارهاى معمولى او بود، روزى تنهادر بيابان عبور ميكرد، باران شديد باريد، و او را غافلگير كرد، او به هر طرف مى دويد و مى نگريست پناهگاه نمى ديدكه به آنجا رود، در اين جست و گريز ناگهان چشمش به شخصى افتاد كه در مكانى مشغول نماز بود، به سوى او روان شد، وقتى به او رسيد، آنجا را محل امن يافت.
پس از آنكه آن شخص از نماز فارغ شد، عيسى (عليه السلام) بعد از احوال پرسى به او فرمود: بيا با هم دعا كنيم تا باران بايستد.
آن شخص گفت! ((اى مرد)) چگونه دعا كنيم، با اينكه چهل سال است در اينجا به عبادت مشغولم، تا خدا توبه مرا قبول كند، ولى هنوز معلوم نيست كه توبه ام قبول شده باشد، زيرا از خدا خواسته ام نشانه قبولى توبه ام اين باشد كه پيامبرى از پيامبرانش را به اينجا بفرستد.
عيسى (عليه السلام) به او فرمود ((من عيسى پيغمبرم)) بنابراين معلوم مى شود كه توبه تو قبول شده است.
تو چه گناهى كرده اى؟
او گفت: روزى تابستان بيرون آمدم، هوا بسيار گرم بود، گفتم: عجب روز گرمى است ((كه يك نوع شكايت به خدا است)).
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|