عشق از زبان کودکان
چهارشنبه 8 خرداد 1392 6:48 AM
گروهی متخصص و محقق در یک تحقیق سوالی ازگروهی کودک خردسال پرسیده بودند که پاسخهای که بچه ها دادند عمیق تر و متفکرانه تراز تصورات بود.
سوال این بود:
معنی عشق چیست؟؟!!
بیلی – 4 ساله ..... وقتی کسی شما رو دوست داره ! اسم شما رو متفاوت از بقیه می گه. وقتی اون شما رو صدا می کنه احساس می کنی که اسمت از جای مطمئنی به زبون آورده شده .
زبکا – 8 ساله ..... مادر بزرگ من از وقتی آرتروز گرفته نمی تونه خم بشه وناخن هاش رو لاک بزنه پدر بزرگم همیشه این کار رو براش می کنه حتی حالا که دستهاش آرتروز گرفتن .این عشقه
کریستی -6 ساله ..... عشق وقتیه که شما برای غذا خوردن می رین بیرون و بیشتر سیب زمینی سرخ شده خودتون رو می دهید به دوستتون بدون اینکه از اون انتظار داشته باشید که کمی از غذای خودشو بده به شما .
دنی – 7 ساله ..... عشق یعنی وقتی که مامان من برای بابام قهوه درست می کنه و قبل از اینکه بدش به بابا امتحانش می کنه تا مطمئن بشه که طعمش خوبه .
تری – 4 ساله ..... عشق اون چیزیه که لبخند رو وقتی که خسته ای به لبت میاره .
امیلی – 8 ساله ..... عشق وقتیه که شما همش همدیگه رو می بوسید بعد وقتی از بوسیدن خسته شدید هنوز دوست دارید با هم باشید پس بیشتر با هم حرف می زنید .مامان بابای من دقیقا اینجورین.
بابی – 7 ساله ..... عشق همون باز کردن کادوهای کریسمسه به شرطی که یه لحظه دست نگه داری و فقط با دقت گوش کنی.
نیکا – 7 ساله ..... اگه میخوای دوست داشتن رو بهتر یاد بگیری باید از دوستی که بیشتر از همه ازش متنفری شروع کنی.
کیندی – 8 ساله ..... موقع تکنوازی پیانو .من تنهای روی سن بودم و خیلی هم ترسیده بودم . به تمام مردمی که منو نگاه می کردن نگاه کردم و بابام رو دیدم که وول میخوره و لبخند می زد اون تنها کسی بود که این کار رو میکرد . من دیگه نترسیدم .
کلر -6 ساله ..... مامانم منو بیشتر از هر کس دیگه ای دوست داره چون هیچ کس دیگه ای شبها منو نمی بوسه تا خوابم
الین – 5 ساله ..... عشق اون موقعی هست که مامان بهترین تیکه مرغ رو میده به بابا .
و بالاخره آخریش ؛ تو رقابتی که هدفش پیدا کردن مسئول ترین بچه بوده ، پسر بچه 4 ساله ای برنده می شه. همسایه دیوار به دیوار این آقا پسر یک مرد مسن یود. این آقا به تازگی همسر خودشون رو از دسته داده بودند. پسر بچه وقتی پیرمرد رو تنها در حال گریه کردن دیده بوده به حیاط خانه پیرمرد وارد می شه و می پره بقلش و همونجا می مونه، وقتی مادرش ازش می پرسه که چی کار کردی؟ میگه که هیچی من فقط کمکش کردم تا راحت تر گریه کنه............................
.:: با تو حکایتی دگر ::.