ظهوري رامي پاييم که خداوند يکتا ازآدم تاخاتم رابه
انتظارش نشانده است:
به روزگارجواني جمعه رامنتظربوديم که مي دانستيم آن آفتاب
نيمروز از مشرق جمعه بر مي آيد وهرجمعه که غروبگاه خود را
مي نمود، اميد را تازه مي کرديم که دگرجمعه اي در راه است !
نگران مباش . . .
مير من شهسوار دشت اميد
با سواران خويش مي آيد
لشگر ياس و نا اميدي ها
پيش پايش دگـر نمي پايد
و اکنون که آفتاب عمر با نزديک شدن به غروبگاه خود رنگ
مي بازد و از نهانگاه خود مي شنويم .
دگر اين جان خسته ام گويا
تــا غروبـي دگــر نمي پايد
با اين بيت خواجه شيراز مترنم مي شويم و مطلبمو تموم مي كنم:
صبا خاک وجود ما بدان عالي جناب انداز
بود کان شاه خوبان را نظر بر منظراندازيم