0

داستانهاي كوتاه و اموزنده به زبان انگليسي همراه با ترجمه فارسي آن

 
mosi_bamaram11
mosi_bamaram11
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 1159
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:داستانهاي كوتاه و اموزنده به زبان انگليسي همراه با ترجمه فارسي آن
چهارشنبه 29 خرداد 1392  9:17 PM

Cowboy
A cowboy rode into town and stopped at a saloon for a drink. Unfortunately, the locals always
had a habit of picking on strangers. When he finished his drink, he found his horse had been
stolen.
He went back into the bar, handily flipped his gun into the air, caught it above his head without
even looking and fired a shot into the ceiling. "Which one of you sidewinders stole my
horse?!?!? " he yelled with surprising forcefulness. No one answered. "Alright, I’m gonna have
another beer, and if my horse ain’t back outside by the time I finish, I’m gonna do what I dun in
Texas! And I don’t like to have to do what I dun in Texas! “. Some of the locals shifted
restlessly. The man, true to his word, had another beer, walked outside, and his horse had been
returned to the post. He saddled up and started to ride out of town. The bartender wandered out
of the bar and asked, “Say partner, before you go... what happened in Texas?” The cowboy
turned back and said, “I had to walk home
.”

گاوباز

گاوچرانی وارد شهری شد و برای نوشیدن چیزی کنار یک مهمان خانه ایستاد.بدبختانه کسانی که در ان شهر زندگی میکردند عادت بدی داشتند و سر به سر غریبه ها می گذاشتند.

وقتی گاوچران نوشیدنیش را تمام کرد متوجه شد که اسبش دزدیده شده است.

او به کافه برگشت و ماهرانه اسلحه اش را در اورد و سمت بالا گرفت و  بدون نگاه به سقف یک گلوله شلیک کرد.

او با تعجب و خیلی مقتدرانه فریاد زد:کمدامیک از شما ادمهای بد اسب من را دزدیده؟؟؟؟؟

کسی پاسخی نداد.او گفت: من یک آبجو دیگه میخورم و تا وقتی که انرا تمام میکنم اسبم برنگردد...کاری را که در تگزاس انجام دادم انجام میدهم!

و دوست ندارم آن کاری را که در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم! بعضی از افراد خودشون را جمع و جور کردن. آن مرد بر طبق حرفش آبجوی دیگری نوشید.بیرون رفت و اسبش به سر جایش برگشته بود.

اسبش را زین کرد و به سمت خارج شهر رفت.کافه چی به ارامی از گافه بیرون آمد و پرسید:هی رفیق قبل از اینکه بری بگو در تگزاس چه اتفاقی افتاد؟

گاوچران برگشت و گفت: مجبور شدم پیاده برم خونه.

تا که بودیم نبودیم کسی                                                               کشت ما را غم بی هم نفسی

تا که رفتیم همه یار شدند                                                               خفته ایم و همه بیدار شدند

تشکرات از این پست
NightClawler a_sadri
دسترسی سریع به انجمن ها