پاسخ به:زندگی نامه شهید حاج حسین بصیر
چهارشنبه 4 اردیبهشت 1392 11:12 PM
فرمانده اي از جنس غيرت
حسينعلي عموزاده،دوست و همرزم شهيد حاج حسين بصير:
مي گويد: يكبار در خواب به من گفت، چه حيف كه پيشمان نيامدي و تنهايمان گذاشتي. به همين دليل، وقتي بيدار شدم، ناراحت شدم. كاش من هم شهيد شده بودم و حالا در كنارش بودم...
اخلاق و رفتار شهيد بصير در دوران نوجواني اش چگونه بود؟
از زمان كودكي با همديگر آشنا و در يك مدرسه بوديم. او از همان دوران، به مسائل مذهبي توجه زيادي داشت. وي تا كلاس ششم درس خواند و بعد از آن، در زمين كشاورزي پدرش مشغول به كار شد. حاجي رفتار خوبي داشت و همه در اولين برخورد مي فهميدند كه انسان صادق و فهميده اي است.
فعاليت هاي انقلابي هم مي كرد؟
از جمله كارهايي كه حاجي آن زمان انجام مي داد، پخش اعلاميه در شهر بود. يك بار اين كار را به من پيشنهاد داد تا با هم انجام دهيم اما من از روي ترس، قبول نكردم.
شما هم با حاج بصير به جبهه اعزام شديد؟
خير. او زودتر از ما رفته بود. من و تعدادي از دوستانم، براي اعزام، در جهادسازندگي آموزش ديديم و به جبهه رفتيم. بعد از 15 روز كه حاجي مطلع شد، پيشمان آمد. او با ديدنم خيلي خوشحال شده بود.
در يكي از عمليات ها، شهيد سيفي يكي از دوستانمان زخمي شد. حاجي به من گفت كه او را با خود به بيمارستان ببرم و خودم هم دو هفته به مرخصي بروم اما قبول نكردم. دشمن مدام پيشروي مي كرد و ما به ناچار عقب نشيني كرديم.
در سختي هاي جنگ، حاجي چگونه تصميم گيري مي كرد؟
حاجي خيلي خنده رو بود. يك روز قرار شد كه حاجي ما را به يكي از شهرك هاي اطراف سر پل ذهاب ببرد. در آن محور، چندين بار عمليات با شكست مواجه شده بود. وقتي به آنجا رسيديم، دشمن در نزديكي مان بود. با تعجب به حاجي گفتم: اينجا كجاست كه ما آمديم؟ با اين حال 4 ماه در آنجا بدون هيچ امكاناتي مانديم. در اين مدت، عراقي ها چندين عمليات ناموفق داشتند. حاجي هميشه براي شناسايي منطقه مي رفت و موقع غروب برمي گشت. بعد از مدتي حاجي به ما گفت كه بايد عمليات كنيم و آنجا را از دست كردها آزاد كنيم. ما حركت كرديم و به يك ده رسيديم و محاصره شان كرديم. بعد از چند روز، دوباره عقب نشيني كرديم. خيلي تلاش كرديم كه پيروز شويم، اما تعدادمان كم بود، به همين دليل، تصميم حاجي اين بود.
بعد از شهادتش، خوابي از او تا به حالا ديده ايد؟
بله، چند بار او را خوب ديدم كه او به من گفت، پيشمان نيامدي و تنهايمان گذاشتي. به همين دليل، موقع بيداري خيلي ناراحت شدم. كاش من هم شهيد شده بود و حالا در كنارش بودم، اما اين توفيق را نداشتم. او فرمانده اي از جنس غيرت بود و شجاعتش را به رخ همه ما كشيد و رفت.
فرمانده شجاع
عسگري محمدنژاد، دوست و همرزم شهيد حاج حسين بصير:
مي گويد: زماني كه فرمانده تيپ بود، به خود جرأت مي داد كه در نيمه شب، در ميان نيروها باشد. اين كارش موجب تعجب همه شده بود، زيرا كسي انتظار اين كارش را نداشت برنامه شان اين بود كه در شب هاي عمليات خودشان مستقيم حضور داشته باشند و بچه ها را راهنمايي كند.
شما هم با حاج بصير به جبهه اعزام شديد؟
قبل از انقلاب خانه ما نزديك جوشكاري حاج بصير بود و از اين طريق با او آشنا شدم. اوايل جنگ، از طرف فدائيان اسلام فريدونكنار (كه حاج بصير يكي از موسسانش بود) رزمنده ها به گروه شهيد چمران در اهواز مي پيوستند. من چند ماه بعد، به جبهه اعزام شدم. در آنجا به گردان حاجي رفتم و از آنجا به بعد تحت فرمان او بودم.
فرماندهي و نوع تفكرات حاجي در جنگ چگونه بود؟
در منطقه هفت تپه، حاجي فرمانده گردانمان بود. به مروز زمان فرمانده محور و تيپ شدند. در رودخانه اين منطقه، رزمنده ها در حال آموزش غواصي بودند تا بتوانند از اروند كنار عبور كنند. حاجي معتقد بود كه سلاح جنگي هنگام آموزش از دست رزمندگان رها مي شود و به ته آب مي رود. به همين دليل، چون مهارت جوشكاري داشت، با آهن سلاح جنگي درست كردند كه بچه ها بر دوش خود مي گذاشتند. در اين صورت اگر هم اسلحه رها مي شد، مشكلي نبود.
در زمان عمليات ها حاجي چه كاري انجام مي داد؟
زماني كه فرمانده تيپ بود، به خود جرأت مي داد كه در نيمه شب، در ميان نيروها باشد. اين كارش موجب تعجب همه شده بود، زيرا كسي انتظار اين كارش را نداشت. برنامه شان اين بود كه در شب هاي عمليات خودشان مستقيم حضور داشته باشند و بچه ها را راهنمايي كنند.
حاجي در كدام عمليات شهيد شد؟
حاجي در عمليات كربلاي 10 به طوري كه مثل هميشه در خط مقدم جبهه بود، شهيد شد.
در زماني كه با او بودم، بيشتر به معنوياتش پي بردم و ديدم كه از مرگ هراسي ندارد. تازه فهميدم تعريف هايي كه هميشه از او مي كردند، واقعيت داشته است. اميدوارم هميشه روحش شاد باشد.
شهيد كربلاي 10
غلامرضا كريمي، دوست و همرزم شهيد حاج حسين بصير:
مي گويد: هميشه خاطره حاجي در دل ما است و هيچ وقت فراموشش نمي كنيم. او واقعاً نمونه كاملي از انسانيت بود. او در عمليات كربلاي 10 در ماووت عراق، داخل سنگر بود كه خمپاره به آنجا اصابت كرد و او را شهيد كرد.
حاج بصير چه خصوصيات ويژه اي داشت؟
من از زمان قبل از انقلاب او را مي شناختم. صبر، سكوت، مظلوميت، نجابت و... از جمله محاسن اخلاقي اش بود.
يكي از خصوصياتش، كمك به ازدواج جوانان بود. گاهي خودش پا پيش مي گذاشت و باعث وصلت زوج ها مي شد. نه فقط براي بچه هاي فريدونكنار بلكه براي تمام بچه هاي مازندراني كه مي شناخت، اين كارها را مي كرد.
رفتاراش در مواجهه با مشكلات چگونه بود؟
به هيچ وقت عصباني نمي شد و اگر مشكلي هم برايش پيش مي آمد با خونسردي و روش منطقي مشكلات را حل مي كرد.
خاطره اي از حاجي در جبهه داريد؟
در جنوب، راننده حاجي بودم. يك بار با هم به پادگان شهيد بهشتي اهواز كه خانه سازماني داشت، رفتيم. شب آنجا بوديم. به ما گفت كه لباسمان را در بياوريم، چون هوا خيلي گرم بود. صبح كه از خواب بيدار شديم، تمام لباس هايمان را شسته و روي طناب آويزان كرده بود. به او اعتراض كرديم كه چرا اين كار را كرده؟ لبخندي زد و هيچ چيز نگفت.
خيلي شرمنده شده بودم، چون حاجي 2 ساعت از شب را مشغول اين كار بود. بعد از خوردن صبحانه به قرارگاه رمضان باختران رفتيم. در آنجا من و حاجي غذا را توزيع مي كرديم تا ولي به خودمان غذا نرسيد. هر چه از حاجي خواستم كه غذا بخورد، گفت كه همه ما رزمنده ايم و فرقي ميانمان نيست. اخلاق و رفتارش برايم عجيب بود.
او هميشه متواضع و از خود گذشته بود؟
بله. در عمليات كربلاي 5 دور اين تپه با سنگ ديوار كرده بودند و مقر لشكر خراسان بود. در آنجا چادري زده بوديم. من جايي رفته بودم، وقتي برگشتم، حاجي را داخل چادر نديدم. گويا او در نزديكي چادر، روي كيسه اي دراز كشيده و خوابيده بود. بيدارش كردم و گفتم كه چرا نرفتي پيش رزمنده ها داخل چادر بخوابي؟ گفت كه نخواستم مزاحم آنها شوم و همين جا دراز كشيدم.
با توجه به اينكه الأن چند سال از شهادت حاجي مي گذرد، چقدر حضور معنوي ايشان را در زندگي خود احساس مي كنيد؟
هميشه خاطر حاجي در دل ما است و هيچ وقت فراموشش نمي كنيم. او واقعاً نمونه كاملي از انسانيت بود.
او در عمليات كربلاي 10 در ماووت عراق، داخل سنگر بود كه خمپاره به آنجا اصابت كرد و او را شهيد كرد.
ارادت به خانواده شهدا
نورعلي وزري ، دوست شهيد حاج حسين بصير:
مي گويد: يك شب بعد از نماز مغرب و عشاء با حاجي به خانه شهيد فريدوني رفتيم. حاجي، بچه شهيد را كه كودكي 5ساله بود، بر پشت خود سوار كرد و دور اتاق چرخاند و دل كودك را اينگونه شاد كرد.او ارادت خاصي نسبت به خانواده شهدا داشت و خودش را جزو آنها مي دانست.
نورعلي وزري ابتدا درباره يكي از تفكرات ديني حاج بصير مي گويد:
شناخت من از حاج بصير به قبل از انقلاب اسلامي بر مي گر دد. گاهي كه حرف از زيارت خانه خدا به ميان مي آمد، به ما مي گفت: رسم است كه خانه خدا را براي زيارت هفت دور بچرخيم اما بايد سعي كنيم كه خانه خدا بالاي سرمان دور بزند. يعني آنقدر به خدا نزديك باشيم كه وقتي به زيارت مي رويم، آن خانه دور سرمان هفت مرحله بچرخد و...
وي در ادامه به روحيه مبارزه طلبي حاجي در زمان قبل از انقلاب اشاره مي كند:
در آن زمان كه در تظاهرات شركت مي كرديم، بعضي افراد به ما توهين مي كردند. گاهي تحمل من از شنيدن اين حرف هاي كم مي شد و به حاجي مي گفتم. او مي گفت: كسي كه براي خدا كار مي كند بايد تحملش زياد باشد. صبر و سكوت حاجي خيلي زياد بود و اين گونه در مبارزات انقلابي نقش داشت. او با اين رفتارش ما را به ادامه مبارزه طلبي تشويق مي كرد.
دوست شهيد ادامه مي دهد:
او انساني بودن كه تمام سختي ها را تحمل مي كرد. مثلاً اگر وي تمام روز را در زمين كشاورزي اش كار مي كرد، بعد از پايان كارش كه ما را مي ديد، خستگي اش را فراموش مي كرد. من تعجب مي كردم كه با آن كار سنگين، خودش را با نشاط نشان مي دهد.
وزري درباره ارادت حاجي به خانواده شهدا مي گويد:
يك شب بعد از نماز مغرب و عشاء با حاجي به خانه يكي از خانواده هاي شهداي فريدونكنار رفتيم. پدر شهيد اصرار مي كرد كه شام منزلشان بمانيم و حاجي براي احترام قبول كرد. بعد از خوردن شام، به خانه شهيد فريدوني رفتيم. او يك بچه كوچكي داشت كه حاجي با ديدنش، او را پشت خود سوار كرد و دور اتاق چرخاند و دلش را اين گونه شاد كرد. او ارادت خاصي نسبت به خانواده شهدا داشت و خودش را جزو آنها مي دانست.
وي اشك هايش را پاك مي كند و حرف هايش را اين گونه ادامه مي دهد:
زماني كه پيكر حاج بصير را به بيمارستان يحيي نژاد بابل آوردند، براي ديدنش رفتيم. 20 دقيقه پيشش بوديم و همه حاجي را مي بوسيدند. شب وقتي به خانه برگشتم، حاجي را در خواب ديدم. هر دو خندان به سوي هم مي رفتيم. به او گفتم بيا جلوتر تا ببوسمت اما قبول نكرد. وقتي اين خوابم را براي يكي از دوستانش تعريف كردم، گفت كه همان شب خواب ديدم حاجي بصير سرش را بالاي سينه شما گذاشته و خوابيده است.
دوست شهيد بصير در پايان اضافه مي كند:
حاجي با يكي از دوستانش به خانه ما آمده بودند. از درخت خانه ام ليمو چيدم تا از آنها پذيرايي كنم. حاجي گفت: من نمي خورم. اين ها را براي رزمنده ها در جبهه بفرستيد. همين شد كه يك جعبه ليمو پر كردن و به جبهه براي رزمنده ها بردند. روحش شاد و يادش گرامي باد.
بهترين باباي دنيا
زهرا بصير، فرزند سردار شهيد حاج حسين بصير:
مي گويد: با اينكه در زمان شهادت پدرم سن و سال كمي داشتم، اما او در ميان خاطرات كودكي ام هميشه ماندگار است. با اينكه بابا زياد در خانه نبود ولي چهره خسته و مهربانش در دلم قاب گرفته شده است.
نام بابا را همواره به زبان مي آورد؛ گويي هنوز همان دخترك10ساله اي است كه براي بابا شيرين زباني مي كرد. او حالا 35ساله شده است و پاي حرفها و خاطراتي كه او از پدرش نقل مي كند مي نشينيم.
زهرا بصير مي گويد:
من در يك خانواده 7 نفره و در شهر زيبا و سرسبز فريدونكنار متولد شدم. مادرم زني خانه دار و پدرم يكي از اولين و ماهرترين جوشكاران اين شهر بود. اين را از زبان مادربزرگم شنيده ام كه او در كارش استاد بود. 5 ساله بودم و تازه طعم شيرين كودكي را حس مي كردم كه جنگ شروع شد.
آن روزها چيزي از جنگ نمي دانستم. فرداي آن روز پدرم را با لباسي متفاوت با فرم كاريش ديدم. او صورت تك تك ما را بوسيد و رفت. مادرم كاسه آبي را كه در دست داشت، پشت سرش ريخت. از مادرم پرسيدم، بابا كجا مي رود. گفت: «بابا مي رود كه با دشمن بجنگد و او را از كشورمان بيرون كند.»
دختر شهيد پدرش را اينگونه توصيف مي كند:
روزها چشم به در مي دوختم تا او با غيبتي كه از نظر من خيلي طولاني بود، از در وارد شود و من مثل هميشه مرا در آغوش بگيرد. آن روزها هيچ وقت از ذهنم پاك نمي شود. بابا مهربان و صبور بود. حتي در سخت ترين شرايط زندگي هم نا اميد نمي شد. من كه از آن روزها چيز زيادي به خاطر ندارم؛ اما از زبان مادرم شنيده ام كه با شهادت عمويم شهيد علي اصغر بصير پدرم گرچه از دوري او خيلي ناراحت و افسرده شد، اما به خاطر پدر و مادرش غم و اندوهش را كمتر بروز مي داد.
در ادامه مي افزايد:
از ديگر خصوصياتي كه از بابا به ياد دارم ايمان و تقوايش بود. هميشه نمازش را اول وقت مي خواند و قبل و بعد از نماز قرآن تلاوت مي كرد. وقتي به سن تكليف رسيدم، رو به من كرد و گفت: زهرا جان، تو امروز 9 ساله شدي و اين سن براي يك دختر مسلمان اهميت زيادي دارد. يك دختر مكلف، خوب و بد را به خوبي از هم تشخيص مي دهد و حجابش را حفظ مي كند. حالا كه به اين سن رسيده اي بايد حضرت زهرا(س) را الگوي رفتاري خودت قرار بدهي.
زهرا بصير معتقد است كه پدرش نسبت به خانواده هاي شهدا ارادت خاصي داشت:
او براي شهدا و خانواده آنها احترام خاصي قائل بود و هميشه به ديدنشان مي رفت و از آنها دل جويي مي كرد. مي گفت:« خدا كند هرچه زودتر دشمن را از بين ببريم و بعد من يك ماشين بگيرم و همه خانواده شهدا را به كربلا و پابوس امام حسين (ع) ببرم.اين آرزويش بود. او عاشق امام حسين و ائمه اطهار(ص) بود.»
يادگار شهيد در پايان مي گويد:
من پيامم به امت شهيد پرور اين است كه راه شهدا را ادامه دهند و از خون ريخته شده آنها به خوب محافظت كنند. ما بايد حافظ خون اين عزيزان باشيم و هميشه در همه مراحل آنها را الگوي رفتاري خود قرار دهيم و خاطراتشان را براي نسل هاي آينده تعريف كنيم.
حاج حسين حكم پدر برايمان داشت
هادي بصير ، برادر سردار شهيد «حاج حسين بصير»:
مي گويد: خمپاره اي به سنگري كه روبرويم بود اصابت كرد و آتش گرفت. جلوتر رفتم؛ ديدم كه حاجي هم آنجاست. او به جنازه شهيدي كه از سنگر بيرون آورده بودند اشاره كرد و گفت: او را مي شناسي؟ خوب كه به آن نگاه كردم، ديدم برادرم اصغر است. چشمانم دوباره به حاجي افتاد؛ او باحسرت خاصي برادرمان را در آغوش گرفته بود و گريه مي كرد.
«برادرم را چون پدرم دوست داشتم؛ چرا كه او براي ما حكم پدر را داشت » اين جمله هادي بصير، برادر سردار شهيد حاج حسين بصير است. او علي رغم اختلاف سني زيادي كه با شهيد دارد اما به خوبي خاطراتن با او بودن را مرور مي كند؛ او از روزهايي حرف مي زند كه همراه با حاج حسين و ديگر برادر شهيدش، شهيد اصغر بصير دوشادوش يكديگر در جبهه مي جنگيدند.
برادر شهيد مي گويد:
من و حاجي 20 سال اختلاف سني با يكديگر داشتيم. او را چون پدر مي ديدم. نه تنها من بلكه اصغر هم چنين حسي نسبت به او داشت. در دوران كودكي هميشه حامي ما بود و علي رغم سختي هايي كه خودش كشيده بود، نمي گذاشت به ما سخت بگذرد. او كمك خرج خانواده بود و پا به پاي پدرم كار مي كرد.
هر وقت از سر كار به خانه مي آمد، بعد از خواندن نماز قرآن قديمي مان را از روي طاقچه اتاق برمي داشت و مشغول خواندنش مي شد. قدري كه بزرگتر شدم، او من و اصغر را با خود به مسجد برد. در آنجا با فعاليت هاي سياسي آنها عليه رژيم شاهنشاهي آشنا شديم و همراه با او به تظاهرات مي رفتيم.
لبخندي مي زند و گويي چيزي را به خاطر بياورد، ادامه مي دهد:
5 يا 6 ساله بودم كه حاجي ازدواج كرد. روز جشن عروس را سوار بر اسب كردند و به خانه آوردند.
خداوند 5فرزند به حاجي بخشيد كه اولين فرزندش فرشته بود. بعد از فرشته پسرش مهدي به دنيا آمد. حاج حسين علاقه خاصي به خانواده به خصوص فرزندانش داشت و از هيچ كوششي براي رفاه آنها دريغ نمي كرد.
برادر شهيد بصير به آغاز جنگ و حس وظيفه شناسي او اشاره مي كند:
بعد از رفتن حاجي به جبهه، من و برادرشهيدم اصغر هم به آنجا رفتيم. حاجي در جبهه، رفتار خوبي رزمنده هاي گردانش داشت. او در عين جديتي كه در كار و برنامه ريزي براي حمله به دشمن داشت، سيار فروتن و شوخ طبع بود. و مي گفت: اگر در لشكر يك آدم دوازده ساله اي فرمانده من باشد، من مطيع حرف اويم. هيچ موقع خودش را برتر از ديگران نمي دانست.
وي در ادامه اين صحبتش مي افزايد:
وقت اجراي مراسم صبحگاه، همراه خود روزنامه مي آورد و مامور صبحگاه اخبار مهمش را با صداي بلند برايمان مي خواند. او معتقد بود كه رزمندگان بايد از اخبار روز كشور مطلع باشند.
در سخت ترين ماموريت ها، با اينكه خودش فرمانده بود اما قبل از هر نيرويي اول اسم من و يا اصغر را در ليست داوطلبين مي نوشت و ما را به جلو مي فرستاد.
نام اصغر را كه مي آورد، لحنش قدري تغيير مي كند و به ياد روزي كه او آسماني شد مي افتد:
در مرحله دوم عمليات والفجر، اصغر فرمانده بود. نزديك ظهر بود و من به سمت تداركات مي رفتم كه ناگهان خمپاره اي به سنگري كه روبرويم بود اصابت كرد و آتش گرفت. جلوتر رفتم؛ ديدم كه حاجي هم آنجاست. او به جنازه شهيدي كه از سنگر بيرون آورده بودند اشاره كرد و گفت: او را مي شناسي؟
خوب كه به آن نگاه كردم، ديدم اصغر است. باورم نمي شد. ما لحظه اي قبل در كنار هم بوديم. چشمانم به حاجي افتاد؛ او با حسرت خاصي برادرمان را در آغوش گرفته بود و گريه مي كرد.
هادي بصير اشك هايش را پاك مي كند و در پايان صحبت هايش مي گويد:
بعد از شهادت اصغر، حاجي بيشتر از گذشته دلتنگ شهادت شده بود. در همه احوال ذكر شهادت را زمزمه مي كرد. مدتي از شهادت اصغر نگذشته بود كه حاج حسين هم آسماني شدو به آرزويش رسيد.
جوانان و نوجوانان آن نسل با وجود آرزوهاي ساده و شيريني كه براي آينده خود در سر مي پروراندند، آزادي و آزادگي را براي خود معني كردند و به جبهه ها شتافتند و در نهايت شهيد شدند. جوانان امروزي هم بايد ارزش ها را براي خود معني كنند. آنها آينده سازان مملكت هستند.
مدیر سابق تالار آموزش خانواده
abdollah_esrafili@yahoo.com
شاد، پیروز و موفق باشید.