محمد علی مجاهدی
جمعه 23 فروردین 1392 11:34 PM
قصه را تازیانه می داند...
به دعا دست خود که برمی داشت
بذر آمین در آسمان می کاشت
به تماشا، ملک نمازش را
نردبانی ز نور می پنداشت
چه نمازی؟ که تا به قبه ی عرش
برد او را و نردبان برداشت
پرچم دین ز بام کعبه گرفت
برد و بر بام آسمان افراشت
بس که کاهیده بود، شب او را
شبحی ناشناس می انگاشت
خصم بیدادگر ز جور و ستم
هیچ در حق او فرونگذاشت
تا نینداختش به بستر مرگ
دست از جان او مگر برداشت؟!
قصه را تازیانه می داند
در و دیوار خانه می داند
دشمن از حد فزون جفا پیشه است
چه کند بعد از این؟ در اندیشه است
نسل در نسل او حرامی بود
خصم بدخواه تو پدر پیشه است!
ریشه اش را ز بیخ می کندم
چه کنم؟ دشمن تو بی ریشه است!
به گمانش که جنگل مولاست
غافل از اینکه شیر در بیشه است
یک طرف نور و یک طرف ظلمت
یک طرف سنگ و یک طرف شیشه است
دل گل خون ز دست گلچین است
وانچه بر ریشه می خورد، تیشه است!
قصه را تازیانه می داند
در و دیوار خانه می داند
سخن از درد و صحبت از آه است
قصه ی درد او چه جانکاه است!
راه حق، جز طریق فاطمه نیست
هر که زین ره نرفت، گمراه است
در محیطی که موج گوهر نیست
گر خزف جلوه کرد، دلخواه است!
عمر دل کاش ادامه ای می داشت
ورنه این قبض و بسط گه گاه است
در مسیری که عشق می تازد
تا به مقصود، یک قدم راه است
در بهاران، خزان این گل بود
عمر گلها همیشه کوتاه است
با غم تو، دلی که بیعت کرد
تا ابد در مسیر الله است
هر کس آمد، به نیمه ی ره ماند
غم فقط با دل تو همراه است
آنکه در گوش جان او مانده است
ناله های دل علی، چاه است
اینکه بر لب رسیده، جان علی است
دل گمان می کند هنوز، آه است!
خون شد، از سینه ی تو بیرون ریخت
حق ز حال دل تو آگاه است
آنکه بعد از کبودی رخ تو
با خسوف آشتی کند، ماه است
قصه را تازیانه می داند
در و دیوار خانه می داند
ساز غم گر ترانه ای می داشت
آتش دل، زبانه ای می داشت
چون زبان دل آتش افشان بود
کوه غم گر دهانه ای می داشت
کاش مرغ غریب این گلشن
الفتی با ترانه ای می داشت
یا علی! با تو بود همسایه
اگر انصاف، خانه ای می داشت
با تو عمری هم آشیان می شد
حق اگر آشیانه ای می داشت
آستان تو بود یا زهرا
گر ادب، آستانه ای می داشت
در زمان تو زندگی می کرد
گر صداقت، زمانه ای می داشت
گر مزار تو بی نشانه نبود
بی نشانی نشانه ای می داشت
گر که میزان حق زبان تو بود
این ترازو زبانه ای می داشت
سینه ی خونفشان فاطمه بود
گر گل خون، خزانه ای می داشت
گر نمی سوخت گلشن توحید
گلبن او، جوانه ای می داشت
قصه ی زندگانی او بود
گر حقیقت، فسانه ای می داشت
شب اگر داشت دیده، در غم او
گریه های شبانه ای می داشت
گر غمش بحر بیکرانه نبود
غم ما هم کرانه ای می داشت
بهر قتلش به جز دفاع علی
کاش دشمن بهانه ای می داشت
به سر و روی دشمنش می زد
شرم اگر، تازیانه ای می داشت
شانه می کرد زلف زینب را
او اگر دست و شانه ای می داشت
قصه را تازیانه می داند
در و دیوار خانه می داند
آتش کینه چون زبانه کشید
کار زهرا به تازیانه کشید
دشمن دل سیه، به رنگ کبود
نقش بی مهری زمانه کشید!
آتش خشم خانمانسوزش
پای صد شعله را به خانه کشید
همچو شمعی که بی امان سوزد
شعله از جان او زبانه کشید
در میانش گرفت شعله ی کین
پای حق را چو در میانه کشید
دل او در میان آتش و خون
پر به سوی هم آشیانه کشید
سوخت بال کبوتران حرم
کار این شعله ها به لانه کشید!
دامن گل که سوخت از آتش
شعله سر از دل جوانه کشید!
سینه اش مخزن گل خون شد
به کجا کار این خزانه کشید؟!
قامتش حالت کمانی یافت
بسک ه بار محن به شانه کشید
سبحه، مشق سرشک او می کرد
بسکه نقش هزار دانه کشید!
بر رخ این حقیقت معصوم
نتوان پرده ی فسانه کشید
قصه را تازیانه می داند
در و دیوار خانه می داند
گل خزان شد، صفای او مانده ست
رنگ و بوی وفای او مانده ست
رفت زهرا، ولی به گوش علی
ناله ی ای خدای او مانده ست!
در دل او که بیت الاحزانست
ناله ی وای وای او مانده ست
یا علی گفت و گفت تا جان داد
این خدایی ندای او مانده ست
بر لب او که خاتم وحی ست
نقش یا مرتضای او مانده ست
زیر این نه رواق گنبد چرخ
ناله ی او، صدای او، مانده ست
رفت و، زیر زبان لیل و نهار
مزه های دعای او مانده ست
گرچه دستش ز دست رفته ولی
کف مشکل گشای او مانده ست
دل خبر می دهد به ناله از او
گرچه در مبتدای او مانده ست!
در دل ما که کربلای غم ست
نینوایی نوای او مانده ست
که قدم می نهد به خانه ی دل
در دلم جای پای او مانده ست!
نیمه جانی علی به لب دارد
چه کند؟ این برای او مانده ست!
قصه را تازیانه می داند
در و دیوار خانه می داند
تا عقیق ست و تا یمن باقی است
رگه هایی ز خون من باقی است!
شهر من تا مدینه ی عشق است
هم اویس ست و هم قرن باقی است
خون من، این زلال جاری سرخ
در دل لعل، موج زن باقی است
ماند زینب، اگر که زهرا رفت
بچه شیری ز شیرزن باقی است
گرچه آهسته چون نسیم گذشت
جای پایش در این چمن باقی است!
تا که نمرود هست، آزر هست
تا تبر هست، بت شکن باقی است
تا سر کفر و شرک می جنبد
ذوالفقارست و بوالحسن باقی است
در دل شعله سوخت پروانه
گریه ی شمع انجمن باقی است!
سوخت شمع و، به جاست فانوسش
از علی نقش پیرهن باقی است!
بر رخ آن فرشته ی معصوم
اثر دست اهرمن باقی است!
قصه را تازیانه می داند
در و دیوار خانه می داند
رفتی و زینب تو می ماند
خط تو، مکتب تو می ماند
بر کف زینب، این زبان علی
رشته ی مطلب تو می ماند
تا حسینی و کربلایی هست
زین اَب، زینب تو می ماند
از علی دم زدی و، نام علی
تا ابد بر لب تو می ماند
تا ابد در صوامع ملکوت
ناله ی یا رب تو می ماند
هم نماز نشسته ی تو به روز
هم نماز شب تو می ماند
منصب تو، حکومت دلهاست
بهر تو، منصب تو می ماند
در سپهر شهامت و ایثار
پرتو کوکب تو می ماند
خون تو پشتوانه ی دین ست
تا ابد مذهب تو می ماند
دل تو می طپد به سینه هنوز
شور تاب و تب تو می ماند
قصه را تازیانه می داند
در و دیوار خانه می داند
بی تو ای یار مهربان علی!
شعله سر می کشد ز جان علی
بی تو ای قهرمان قصه ی عشق
ناتمام است داستان علی
عیسی ار چار پله بالا رفت
دم آخر، ز نردبان علی
در عروج تو از ادب می سود
سر به پای تو، آسمان علی!
خطبه ی ناتمام زهرا کرد
کار شمشیر خونفشان علی
خواست نفرین کند، که زهرا را
داد مولا قسم به جان علی!
که ز قهر تو ماسوا سوزد
صبر کن صبر، مهربان علی!
ذوالفقار برهنه ی سخنش
کرد کاری به دشمنان علی
که دگر تا ابد بزنهارند
از دم تیغ جانستان علی
با وجودی که قاسم رزق است
ساخت عمری به قرص نان علی!
بعد او، خصم دون که می پنداشت
به سه نان می خرد سنان علی
بود غافل که چون به سر آید
دوره ی صبر و امتحان علی
دشمنان را امان نخواهد داد
لحظه ای تیغ بی امان علی
زینب! ای خطبه ی حماسی عشق
ای به کام علی، زبان علی
باش کز خطبه ات زبانه کشد
آتش خفته در بیان علی
دیدم انصاف را به کوچه ی عشق
سر نهاده بر آستان علی
نسب خویش را جوانمردی
می رساند به دودمان علی
عشق، چون من ارادتی دارد
به علی و به خاندان علی
رفت زهرا و اشک از دنبال
وز پی او روان، روان علی
خرمن او اگر در آتش سوخت
رفت بر باد خان و مان علی
بازمانده ست سفره ی دل او
غم و دردست، میهمان علی!
راز دل را به چاه می گوید
رفته از دست، همزبان علی
آن شراری که سوخت زهرا را
سوخت تا مغز استخوان علی
قصه را تازیانه می داند
در و دیوار خانه می داند
قوم من ترنج را با پوست می خورند
راستی! کسی زلیخا را ندیده است؟