زندگی نامه شهید حاج محمد ابراهیم همــت(قسمت سوم)
دوشنبه 19 فروردین 1392 9:31 PM
معلم فراری
دانش آموزان مدرسه درگوشی باهم صحبت ميكنند.
بیشتر معلمها بجای اینكه در دفتر بنشینند و چای بنوشند، درحیاط مدرسه قدم ميزنند و با بچه ها صحبت ميكنند. آنها اینكار را از معلم تاریخ یاد گرفته اند. با اینكار ميخواهند جای خالی معلم تاریخ را پر كنند.
معلم تاریخ چند روزی است فراری شده. چند روز پیش بود كه رفت جلوی صف و با یك سخنرانی داغ و كوبنده، جنایتهای شاه و خاندانش را افشاء كرد و قبل از اینكه مأمورهای ساواك وارد مدرسه شوند، فرار كرد.
حالا سرلشكر ناجی برای دستگیری او جایزه تعیین كرده است.
یكی از بچه ها، درگوشی با ناظم صحبت ميكند. رنگ ناظم از ترس و دلهره زرد ميشود. درحاليكه دست و پایش را گم كرده ، هول هولكی خودش را به دفتر ميرساند. مدیر وقتی رنگ وروی او را ميبیند، جا ميخورد.
ـ چی شده، فاتحی ؟
ناظم آب دهانش را قورت ميدهد و جواب ميدهد : « جناب ذاكری، بچه ها ... بچه ها ... »
ـ جان بكن، بگو ببینم چی شده ؟
ـ جناب ذاكری، بچه ها ميگویند باز هم معلم تاریخ ...
آقای مدیر تا اسم معلم تاریخ را ميشنود، مثل برق گرفته ها از جا ميپرد و وحشت زده ميپرسد : « چی گفتی، معلم تاریخ ؟! منظورت همت است ؟»
ـ همت باز هم ميخواهد اینجا سخنرانی كند.
ـ ببند آن دهنت را. با این حرفها ميخواهی كار دستمان بدهی؟ همت فراری است، می فهمی؟ او جرأت نميكند پایش را تو این مدرسه بگذارد.
ـ جناب ذاكری، بچه ها با گوشهای خودشان از دهن معلمها شنیدهاند. من هم با گوشهای خودم از بچهها شنیدهام.
آقای مدیر كه هول كرده، می گوید : « حالا كی قرار است، همچین غلطی بكند ؟ »
ـ همین حالا !
ـ آخر الان كه همت اینجا نیست !
_ هرجا باشد، سر ساعت مثل جن خودش را ميرساند. بچه ها با معلمها قرار گذاشته اند وقتی زنگ را ميزنیم بجای اینكه به كلاس بروند، تو حیاط مدرسه صف بكشند برای شنیدن سخنرانی او.
ـ بچه ها و معلم ها غلط كردهاند. تو هم نمی خواهد زنگ را بزنی. برو پشت بلندگو، بچه ها را كلاس به كلاس بفرست. هر معلم كه سركلاس نرفت، سه روز غیبت رد كن. ميروم به سرلشكر زنگ بزنم. دلم گواهی ميدهد امروز جایزه خوبی به من و تو ميرسد!
ناظم با خوشحالی به طرف بلندگو ميرود.
از بلندگو، اسم كلاسها خوانده ميشود. بچه ها به جای رفتن كلاس، سرصف ميایستند. لحظاتی بعد، بیشتر كلاسها در حیاط مدرسه صف ميكشند.
آقای مدیر میكروفون را از ناظم ميگیرد و شروع ميكند به داد وهوار و خط و نشان كشیدن. بعضی از معلمها ترسیده اند و به كلاس ميروند. بعضی بچه ها هم به دنبال آنها راه ميافتند. در همان لحظه، در مدرسه باز ميشود. همت وارد ميشود. همه صلوات ميفرستند.
همت لبخند زنان جلوی صف ميرود و با معلمها و دانش آموزان احوالپرسی ميكند. لحظهای بعد با صدای بلند شروع ميكند به سخنرانی.
بسم الله الرحمن الرحیم.
خبر به سرلشكر ناجی ميرسد. او ، هم خوشحال است و هم عصبانی. خوشحال از اینكه سرانجام آقای همت را به چنگ خواهد انداخت و عصبانی از اینكه چرا او باز هم موفق به سخنرانی شده!
ماشینهای نظامی برای حركت آماده ميشوند. راننده سرلشكر، در ماشین را باز ميكند و با احترام تعارف ميكند. سگ پشمالوی سرلشكر به داخل ماشین ميپرد. سرلشكر در حالی كه هفت تیرش را زیر پالتویش جاسازی ميكند سوار ميشود. راننده ، در را ميبندد. پشت فرمان مينشیند و با سرعت حركت ميكند. ماشینهای نظامی به دنبال ماشین سرلشكر راه ميافتند.
وقتی ماشینها به مدرسه ميرسند، صدای سخنرانی همت شنیده ميشود. سرلشكر از خوشحالی نميتواند جلوی خندهاش را بگیرد. ازماشین پیاده ميشود، هفت تیرش را ميكشد و به مأمورها اشاره ميكند تا مدرسه را محاصره كنند.
عرق سر و روی همت را گرفته. همه با اشتیاق به حرفهای او گوش ميدهند.
مدیر با اضطراب و پریشانی در دفتر مدرسه قدم ميزند و به زمین وزمان فحش ميدهد. در همان لحظه صدای پارس سگی او را به خود ميآورد. سگ پشمالوی سرلشكر دواندوان وارد مدرسه ميشود.
همت با دیدن سگ متوجه اوضاع ميشود اما به روی خودش نميآورد. لحظاتی بعد، سرلشكر با دو مأمورمسلح وارد مدرسه ميشود.
مدیر و ناظم، در حاليكه به نشانه احترام دولا و راست ميشوند، نفس زنان خودشان را به سرلشكر ميرسانند و دست او را ميبوسند. سرلشكر بدون اعتناء، درحالی كه به همت نگاه ميكند، نیشخند ميزند.
بعضی از معلمها، اطراف همت را خالی ميكنند و آهسته از مدرسه خارج ميشوند. با خروج معلمها، دانش آموزان هم یكی یكی فرار ميكنند.
لحظهای بعد، همت می ماند و مأمورهایی كه او را دوره كرده اند. سرلشكر از خوشحالی قهقه ای ميزند و ميگوید : « موش به تله افتاد. زود دستبند بزنید، به افراد بگویید سوار بشوند، راه ميافتیم. »
همت به هرطرف نگاه ميكند، یك مأمور ميبیند. راه فراری نميیابد. یكی از مأمورها، دستهای او را بالا ميآورد. دیگری به هردو دستش دستبند ميزند.
همت مينشیند و به دور از چشم مأمورها، انگشتش را در حلقومش فرو برده، عق ميزند. یكی از مأمورها ميگوید: « چی شده؟ »
دیگری ميگوید: « حالش خراب شده. »
سرلشكر ميگوید: « غلط كرده پدرسوخته. خودش را زده به موش مردگی. گولش را نخورید ... بیندازیدش تو ماشین، زودتر راه بیفتیم. »
همت باز هم عق ميزند و استفراغ ميكند. مأمورها خودشان را از اطراف او كنار ميكشند. سرلشكر درحاليكه جلوی بینی و دهانش را گرفته، قیافهاش را در هم ميكشد و كنار ميكشد. با عصبانیت یك لگد به شكم سگ ميزند و فریاد ميكشد: « این پدرسوخته را ببریدش دستشویی، دست وصورت كثیفش را بشوید، زودتر راه بیفتیم. تند باشید. »
پیش از آنكه كسی همت را به طرف دستشویی ببرد، او خود به طرف دستشویی راه ميافتد. وقتی وارد دستشویی ميشود، در را از پشت قفل ميكند. دو مأمور مسلح جلوی در به انتظار ميایستند.
از داخل دستشویی، صدای شرشر آب و عق زدن همت شنیده ميشود. مأمورها به حالتی چندشآور قیافه هایشان را در هم ميكشند.
لحظات از پی هم ميگذرد. صدای عق زدن همت دیگر شنیده نميشود. تنها صدای شرشر آب، سكوت را ميشكند. سرلشكر در راهرو قدم ميزند و به ساعتش نگاه ميكند. او كه حسابی كلافه شده، به مأمورها ميگوید: « رفت دست وصورتش را بشوید یا دوش بگیرد ؟ بروید تو ببینید چه غلطی ميكند. »
یكی ازمأمورها، دستگیره در را می فشارد، اما در باز نميشود.
ـ در قفل است قربان!
ـ غلط كرده، قفلش كرده. بگو زود بازش كند تا دستشویی را روی سرش خراب نكردهایم.
مأمورها همت را با داد و فریاد تهدید ميكنند، اما صدایی شنیده نميشود. سرلشكر دستور ميدهد در را بشكنند. مأمورها هجوم ميآورند، با مشت و لگد به در ميكوبند و آن را ميشكنند. دستشویی خالی است، شیر آب باز است و پنجره دستشویی نیز !
سرلشكر وقتی این صحنه را ميبیند، مثل دیوانه ها به اطرافیانش حمله ميكند. مدیر و ناظم كه هنوز به جایزه فكر ميكنند، در زیر مشت و لگد سرلشكر نقش زمین ميشوند.
قوم من ترنج را با پوست می خورند
راستی! کسی زلیخا را ندیده است؟