حيله هاي مهران وزير قسمت سوم
چهارشنبه 14 فروردین 1392 7:53 AM
چنين گويند که چون کشتگان را به صحرا بردند، سمک در ميان آنها زنده بود، اما ياراي راه رفتن نداشت. چون شب رسيد. مردي از اهالي شهر، به نام مهرویه به صحرا رفت تا اگر کشتگان زر به همراه دارند، يا کلاه و جامه و کمر و کارد ايشان را بردارد. چون به آنجا رسيد، کشتگان را يک يک نگاه کرد. بازو، کمر و جیب هایشان را مي?نگريست و هر کسي چيزي داشت، بر مي?داشت. وقتي به سمک رسيد، سمک جنبيد و چشم باز کرد و آهسته گفت : «اي آزاد مرد، هر که هستي، مرا نجات ده! از بهر خدا قدري آب به من ده تا یزدان تو را فرياد رسد! «مهرویه برفت و با جامي آب و قدري نان بازگشت. آب را در گلوي سمک ريخت و نان را در دهانش گذاشت. چون آب به حلق سمک رسيد و شیره نان در رگ?هايش دويد، قدري توش و توان گرفت و نشست. سمک گفت: «اي مهرويه، جوانمردی کن و مرا به خانه?ات ببر تا بهتر شوم و اين زخم?ها درمان شوند! یزدان به عوض من، نيکي تو را پاداش دهد.» مهرويه گفت: «فرمانبر دارم سمک» و او را همراه خود به خانه برد.
در خانه مهرويه و زنش، سامانه زخم?هايسمک را شستند و آنها را بستند تا مداوا شود. چون يک ماه گذشت، زخم?هاي سمک، همه بهبود يافت.سمک در خود نگاه کرد، همه جاي بدنش چالاک بود. چون شب رسيد، از خانه مهرویه بيرون رفت. کارد و سوهان و کمند و آنچه که عيار لازم داشت، با خود برداشته بود. رفت تا به زنداني رسيد که شغال و جماعت عياران در آنجا در بند بودند. سمک پيرامون زندان گشت تا به جايگاه مناسبي رسيد. کمند انداخت و بالا رفت. روي گنبد، سوراخي بود و دريچه?اي . زير گنبد شغال و ديگر زندانيان نشسته بودند. اما از خورشيدشاه و برادرش خبري نبود.کمند را فرو انداخت و پايين رفت. ناگاه زندانيان سمک را ديدند که از کمند به زير مي?آيد. جمله عیاران را سلام گفت و عياران سمک را آفرين گفتند. سمک زنجيرها را با سوهان ببريد و بندها را از دست و پاي زندانیان باز کرد. همه شاد و خرم شدند. بعد از آن، سمک به در زندان آمد تا در را باز کند. قفل در بسيار محکم و استوار بود. او کارد برآورد و در يک لحظه ديوار کنار در را شکافت و دريچه اي گشود، طوري که زندانيان بتوانند از آن بيرون روند. سمک جلو افتاد و ديگران پشت سر او رفتند تا به خانه مهرويه رسيدند.
برگرفته از کتاب: سمک عيار
بازنويسي: حسين فتاح
ادامه دارد...