سمک عیار
سه شنبه 13 فروردین 1392 11:49 PM
خورشیدشاه که ربوده شدن برادر را دید غمگین شد و به خیمهگاه خود برگشت. تا چند روز غمگین و خاموش بود. اما بعد از چند روز، به بازار بزازان رفت و در راه سواری را دید که از هیبت او متعجب شد. سوار، همراهان پیادهای داشت. از نام و نشان آنها پرسید. گفتند که آن سوار، شغال پیلزور، امیر جوانمردان و عیاران است.
خورشید شاه با خود گفت: باید پیش ایشان روم و از آنها کمک خواهم.
و به خیمهگاه خود برگشت. او آنچه دیده بود، برای دیگران هم گفت. پس از آن، یاران خود را اجازه داد تا هر کجا که میخواهند بروند و خود با کیسهای زر به خانه شغال پیلزور رفت. چون به در خانه رسید گفت: امیر خود را گویید که غریبی آمده است!
آنها رفتند و پیغام گفتند.
شغال گفت: باید که از کسان خورشید شاه باشد! او را به داخل بیاورید.
خورشید شاه را به داخل خانه بردند. شغال گفت: حاجت تو چیست؟
خورشید شاه گفت: رازی دارم که باید بگویم. اما باید قول دهید که رازدار باشید!
شغال گفت: به دادار کردگار سوگند که راز تو را به کسی نگوییم و جان فدای تو کنیم.
خورشید شاه گفت: من خورشید شاه، پسر مرزبانشاه، شاه حلب هستم.
شغال گفت: ولی ما در بارگاه فغفور بودیم که دایه جادوگر، خورشید شاه را با خود برد!
خورشیدشاه گفت: او برادرم، فرخروز بود. ما هر دو شبیه هم هستیم اسب و آن غلام را من رام کردم. اما سوال را برادرم پاسخ گفت: به خاطر خطری که در میان بود.
شغال گفت: من با این شصت رفیقی که دارم، همه خدمتکار فرخروزیم.
خورشیدشاه گفت: پس کاری کنید که بتوانم خبری از فرخروز به دست آورم.
شغال گفت: این کار، بسیار سخت است. کسی نتواند که با جادوگر درافتد.
سمک عیار، یکی از یاران شغال پیلزور، که در جمع آنها حاضر بود رو به شغال گفت: اگر اجازه دهی، من این کار بکنم!
سمک در ادامه گفت: آری، یکی از خدمتکاران مه پری زنی است به نام روحافزا، او مرا فرزند میخواند و در حق من مادری میکند. به در خانه او رویم و از او کمک خواهیم که اگر او خواهد، تواند ما را نزد مه پری برد.
شغال پذیرفت و سمک را آفرین گفت. نزدیک سحر، خورشید شاه، سمک و شغال به در خانه روحافزار رفتند. چون به آنجا رسیدند، سمک گفت: ای مادر مهربان که بارها در حق من مادری کردهای. اکنون نیز آمدهام و میخواهم که سخن مرا بپذیری و حرفم را بر زمین نیندازی.
روحافزا گفت: حاجتت بگوی!
سمک گفت: ای مادر، دانی که جوانمردی چیست؟
روحافزا گفت: جوانمردی یعنی که اگر کسی حاجتی داشته باشد و نزد من آید، جان پیش او سپر کنم و هرگز راز کسی را با دیگری نگویم و آن را آشکار نکنم.
سمک گفت: من هم رازی دارم که به تو بگویم و امانتی دارم که به تو بسپارم. اما باید سوگند خوری که آن راز را با کسی نگویی و امانت مرا نزد خود نگه داری!
روحافزا گفت: به یزدان پاک قسم میخورم که با شما دوست باشم و دشمن شما را دشمن شمارم و هرگز رازتان را آشکار نکنم.
پس سمک گفت: ای مادر، این جوان غریب، خورشیدشاه، شاهزاده ملک حلب و خواستگار مه پری، دختر فغفور است.
روحافزا گفت: مگر خورشید شاه اسیر دایه جادوگر نشد؟
سمک گفت: نه، آنکه اسیر جادوگر شد، فرخروز است، برادر خورشیدشاه. حال، خورشیدشاه میخواهد که به درون قصر فغفور رود برای خبرگیری از وضع و حال برادرش، فرخروز و این کار تنها از دست تو برآید.
روحافزا، قدری فکر کرد و گفت: یافتم! اما باید که این شاهزاده در خانه من بماند و هر چه گفتم، عمل کند.
خورشید شاه پذیرفت. چند روزی گذشت، از قضا نوروز رسید و مه پری از روحافزا عیدی خواست. روحافزا گفت: غلامی خریده و تربیت کردهام که همتا ندارد و تنها شایسته دختر شاه فغفور است. آوازش چون آواز داوود سحرانگیز است و مه پری از آن خشنود شود.
مه پری گفت: بیاور تا در کارها به ما کمک کند و از آوازش بهره ببریم!
روحافزا، به خانه رفت، لباس غلامانه بر خورشیدشاه پوشانید، روی و موی او را چون غلامان آراست، کلاهی که مخصوص غلامان بود بر سرش گذاشت و او را به دربار، نزد مه پری برد. مه پری از دیدن غلامی با آن زیبایی خوشحال شد و کارهایش را به او وا گذاشت.
چون شب رسید، مه پری همه کنیزان و غلامان را مرخص کرد و تنها خورشیدشاه را نگاه داشت تا او و دایه جادوگرش را خدمت کند و آواز سحرانگیزش را بشنوند. خورشیدشاه، چون مجلس را خلوت دید، در دل گفت: فرصت خوبی است، باید که بیهوشانه در شربت آنها ریزم و به خوردشان دهم!
خورشیدشاه داروی بیهوشی را که همراه آورده بود، در شربت ریخت و دو جام بلورین از آن شربت پر کرد و برای مه پری و دایه برد. هر دو از آن شربت خوردند و بیهوش بر زمین افتادند؛ حتی فرصت شنیدن آواز خوش خورشید شاه پیش نیامد. خورشید شاه که چنان دید، دست و پای دایه را با کمند بست، او را به دوش گرفت و به باغ قصر آمد. او دایه را پای دیوار بلند قصر گذاشت، خود به بالای دیوار رفت، دایه را بالا کشید، از آن طرف فرود آمد و رو به خانه عیاران نهاد. از قضا در میانه راه به شغال پیلزور و سمک عیار برخورد. آنها راه بر وی بستند. اما وقتی دیدند، خورشیدشاه است، شادمان شدند، دایه را به خانه خود بردند و او را در بند کردند. سمک گفت: آفرین بر تو که کاری مردانه کردی، کاری که همه عیاران در آن عاجز بودند! اکنون دایه را به ما بسپار و به قصر بازگرد تا از فرخروز خبری به دست آوری.
خورشید شاه پسندید و به قصر بازگشت.
صبح چون خورشید بردمید ....
برگرفته از کتاب: سمک عیار
بازنویسی: حسین فتاح
ادامه دارد...