در جستجوی مه پری
سه شنبه 13 فروردین 1392 11:45 PM
با کشته شده الیار و الیان، خیال خورشیدشاه آسوده گشت و نیمه ی باقیمانده راه را پیمودند تا به چین رسیدند. کنار شهر، خیمه ها را برپا کردند و دمی آسودند. اما از دیدن خیمه ها، در شهر آشوب افتاد. مردم بر بالای حصار شدند و خبر به شاه فغفور رساندند. فغفور وزیری داشت کاردان و جهاندیده که نامش مهران بود. او مهران را خواست و به وی گفت:
که کسی را بفرستد تا معلوم شود چه کسانی بیرون شهر خیمه برپا کرده اند.
مهران وزیر، فرستاده ای روانه کرد. ساعتی بعد، فرستاده بازگشت و خبر آورد که ای بزرگوار شاه، فرزند مرزبانشاه از حلب آمده است برای خواستگاری مه پری.
شاه فغفور که از عاقبت این کار با خبر بود، دلتنگ شد و به وزیرش گفت: «کاش این یک دختر نداشتم، تا همه شاهان و شاهزادگان با من دشمن نمی شدند! عاقبت این کار نیز معلوم است و می ترسم که پسر مرزبانشاه هم چون دیگران اسیر جادوی دایه گردد.»
مهران گفت: «همه ی مردمان می دانند که تقصیر از تو نیست و از دایه است. اکنون باید اجازه دهی که شاهزادگان به شهر داخل شوند.»
فغفور، مهران وزیر را مأمور کرد تا خود به دیدار خورشیدشاه رود و از او دعوت کند که به شهر داخل شود.
و اما بشنوید از دو برادر: خورشیدشاه و فرخ روز. چون آنها از آمدن فرستاده فغفور آگاه شدند، فرخ روز به برادرش خورشیدشاه گفت: «ای برادر بزرگوار، آنچه تو در پیش گرفته ای، کاری دشوار است و بیم آن می رود که جانت را به خطر افکنی. می دانی که من و تو شباهت بسیار داریم و هیچ تفاوتی در چهره و روی و موی ما نیست! صلاح در این است که من به جای تو به دربار فغفور روم تا اگر خطری در میان بود یا اگر مرا به اسیری برند و گرفتار سازند، تو زنده باشی و چاره سازی.»
خورشیدشاه گفت: «نه، برادرجان. این منم که قدم در این راه نهاده ام و باید هر خطری را به جان بخرم. تو باش و اگر اتفاقی افتاد، خبر به مادر و پدر برسان و به کین خواهی من کمر ببند!»
فرخ روز گفت: «نه برادر. صلاح در آن است که من بروم!»
خورشیدشاه که اصرار برادر دید، پذیرفت. فرخ روز، لباس و کلاه و تاج خورشیدشاه پوشید و خورشید شاه لباس فرخ روز. فرخ روز بر تخت نشست و خورشیدشاه در خدمت او شد. چون مهران به دیدار آنها آمد، فرخ روز بر تخت نشسته دید. پس او را همراه خود به دیدار شاه فغفور برد.
شاه فغفور، فرخ روز را در بر گرفت و بر کرسی زرین نشاند و گفت: «ای شاهزاده، آمدن تو بدین ولایت مبارک است.»
فرخ روز گفت: «ای بزرگوار شاه، بنده برای خدمت نزد تو آمده ام، به این امید که دختری که در پس پرده داری به من دهی و خاندان مرزبانشاه و فغفورشاه یکی شوند.»
فغفور: غمناک بود گفت: «چه کسی باشد که دامادی چون تو نخواهد؟ اما از این خواستگاری بیمناکم. اگر پادشاهی مرا بخواهی، قسم به دادار کردگار به تو دهم. اما از خیر این دختر بگذر که صلاح تو در آن نباشد! اختیار دختر من به دست دایه ای جادوگر است. ترسم که جان بر سر این کار بگذاری! تا امروز بیست و یک شاهزاده به خواستگاری این دختر آمده اند و همه گرفتار جادوی دایه شده اند.»
فرخ روز از محبت و دوستی فغفور تشکر کرد، اما از خواستگاری دست نکشید. فغفور که چنان دید، کسی را فرستاد تا دخترش، مه پری را از آمدن خواستگار با خبر سازد.
دایه ی جادوگر که همیشه نزد دختر بود، پیغام فغفور را شنید. پس دست دختر را گرفت، او را آراست و همراه خود به دربار شاه برد. فغفور فرمان داد تا تالار از بیگانه خالی شود. شاه بود و مهران وزیر و فرخ روز و خورشیدشاه که در خدمت او بود.
خورشیدشاه در دل گفت: «ببینم، آیا این همان دختر است یا نه!
که صدای دایه بلند شد: «داماد کدام است؟»
فرخ روز گفت: «منم!»
دایه گفت: «شرط را می دانی که چیست؟ آن اسب توسن و آن غلام حبشی را دیده ای و مسئله سرو سخنگوی را آموخته ای؟»
فرخ روز گفت: «همه را می دانم!»
روز بعد، چون آفتاب بردمید، فغفور فرمان داد تا میدان بیاراستند و خود در جایگاه مخصوص قرار گرفت. خورشیدشاه جامه های شاهانه ی خود را پوشید و به جای فرخ روز ایستاد، فرخ روز هم به جایخورشید شاه. به دستور دایه ی جادوگر، اسب وحشی را به میدان آوردند؛ اسبی چون پیلی تنومند.
خورشیدشاه پا به میدان گذاشت. اسب رو به او نهاد و به تاخت درآمد. خورشیدشاه چون به اسب رسید، مشتی بر دهانش زد و هر دو گوش آن را گرفت، چنان که اسب رام شد و ایستاد. خورشیدشاه زین بر پشت اسب نهاد و سوار شد چون در میدان تاخت، خروش شادی مردم بلند شد.
روز دیگر که آفتاب دمید، باز میدان آراستند و فغفور وخورشیدشاه و دیگران به میدان آمدند. به دستور دایه، غلام حبشی را به میدان آوردند.
غلام که تنبانی چرمی پوشیده و مانند کوه پاره ای بود، میان میدان ایستاد. خورشیدشاه قدم به میدان گذاشت و پیش رفت. چون برابر غلام سیاه رسید، بر او بانگ زد. غلام نیز، چون دیو نعره ای کشید و هر دو درهم آویختند. خورشیدشاه دست بر کمربند غلام برد، او را از جای بلند کرد و بر زمین کوبید، چنان که پشت، گردن و کمر شکست.
باز خروش شادی مردم به هوا خاست. همه فریاد شادی سردادند. دایه ی جادوگر نیز دست دختر فغفور را گرفت و با خود برد.
روز سوم فغفور فرمان داد تا بارگاه او را بیاراستند. خود بر تخت نشست و کسی را فرستاد تا خورشیدشاه را بیاورد. خورشیدشاه جامه ی فرخ روز پوشید و فرخ روز جامه خورشیدشاه را در بر کرد و هر دو به مجلس فغفور آمدند. دایه هم با مه پری آمد.
دایه جادوگر با خشم و غضب رو به فرخ روز کرد و گفت: «بگو که سرو سخنگو کیست و نشان وی چیست!»
فرخ روز گفت: «ای دایه، این معما نیست، بلکه حیله ای است از جانب تو. سه روز فرصت ده تا بگویم!»
دایه گفت: «به تو فرصت نمی دهم.» و فرخ روز را ربود و با خود برد.
ادامه دارد.......
برگرفته از کتاب: سمک عیار