عمو نوروز همیشه آنجاست!
جمعه 25 اسفند 1391 11:45 PM
عمو نوروز همیشه آنجاست!
سعید از پشت پنجره به میدان شهر نگاه کرد. وسط میدان یک مجسمه بود.
مجسمه، شیر نبود که آدم ها را به یاد باغ وحش بیندازد. فیل هم نبود که آدم ها را به یاد هندوستان بیندازد!
وسط میدان، مجسمه ی یک پیرمرد مهربان بود. او یک عصای چوبی هم در دست داشت.
مجسمه، انگار داشت راه می رفت!
سعید، گلدان بی گلش را نگاه کرد. بعد هم از پشت پنجره به مجسمه و عصایش زل زد.
مادر کنار پنجره آمد به سعید گفت: «می بینی، عمو نوروز هم منتظر بهار است.»
عمو نوروز، همان مجسمه ی وسط میدان بود. هر سال، وقتی که عصای مجسمه برگ و گل می داد، بهار می شد. مردم شهر با خوشحالی می گفتند: «بهار آمد، بهار آمد!»
سعید دست مادرش را گرفت و پرسید: «مامان، پس چرا عمو نوروز بهار را نمی آورد؟»
مادر، موهای سعید را نوازش کرد و گفت: «خیالت راحت باشد پسرم. عمو نوروز، بهار را می آورد.»
سعید به گلدان بی گلش نگاه کرد. با مهربانی دست مادرش را به صورتش چسباند و گفت: «برویم از خودش بپرسیم؟»
مادر لبخند زد. هر دو دست هم را گرفتند و قدم زنان به میدان شهر رفتند. سعید گلدانش را هم آورده بود. سعید مجسمه را نگاه کرد. مجسمه به او لبخند زد. سعید گفت: «ببین مامان، عمو نوروز می خندد!»
مادر گفت: «عمو نوروز همیشه می خندد.»
سعید جلو رفت. خوب نگاه کرد. روی عصا چند جوانه سبز و کوچک بود.
سعید با خوشحالی داد زد: «مامان، مامان، بهار آمد!»
و بالا و پایین پرید. مادر هم جلو رفت. جوانه ها را دید. خندید و گفت: «چه خوب. این هم از بهار!»
نسیم آمد و بوی بهار را به خانه ها برد. گلدان ها گل دادند. مردم شهر خوشحال شدند.
سعید داشت بزرگ شدن جوانه ها را روی عصا تماشا می کرد. یک مرتبه، یکی چانه اش را قلقلک داد. سعید نگاه کرد. گلدانش گل داده بود!
سعید و مادر با خوشحالی تا خانه دویدند!
عمو نوروز، مثل همیشه داشت می رفت!
عصایش یک باغچه پر از گل شده بود!