ضرب شستی به رقیب ایرانی!
سه شنبه 22 اسفند 1391 7:51 AM
در زمان باستان، یعنی در گذشتههای دور، هنرمندان نقّاش ایرانی با هنرمندان نقاش سرزمین چین رقابت هنری داشتند. اینها میگفتند: «هنر ما بهتر و بالاتر است» و آنها میگفتند: «نه خیر! هنر ما بهتر و بالاتر است!» این صحبتها و بگومگوها بود، تا اینکه یک روز نقاشان چین تصمیم گرفتند استاد بزرگ نقاشان ایرانی را برای مسابقه به سرزمین خودشان دعوت کنند. با این تصمیم، نمایندهای از طرف خودشان به ایران فرستادند، تا از استاد نقاش دعوت کند. استاد ایرانی، این دعوت را با خوشحالی قبول کرد و به نماینده قاصد قول داد که تا چند روز بعد به کشور چین سفر کند. قاصد هم با این خبر خوش به کشور خودش برگشت. چینیها برای شکست دادن هنرمند ایرانی نقشهای کشیده بودند. این نقشه را پیش خودشان پنهان نگاه داشتند و به هیچ کس درباره آن چیزی نگفتند. وقتی نماینده با خبر خوب از راه رسید. زود دست به کار شدند...
از آن طرف استاد نقاش، بار سفرش را بست و وسایل کار نقاشیاش را برداشت و سه روز بعد از رفتن قاصد، به راه افتاد. با اسب خود روز و شب میتاخت، کوهها، دشتها و صحراها. شهرها و آبادیها را یکی بعد از دیگری پشت سر میگذاشت. استاد به جز وسایل کار نقاشیاش، یک کوزه سفالی و یک بقچه غذا با خودش برداشته بود و هر وقت تشنه میشد، کمی سرعتش را کم میکرد و چند جرعه آب از کوزهاش مینوشید و دوباره با سرعت میراند. خیلی کم استراحت میکرد تا زودتر به مقصد برسد. فقط هر وقت به چشمه، رودخانه یا برکهای میرسید، برای چند دقیقهای پیاده میشد. کمی خستگی میگرفت، کوزهاش را از آب پر میکرد و دوباره به راه میافتاد. به این ترتیب رفت و رفت تا صبح روز هفتم از مرز چین گذشت و وارد آن کشور پهناور شد. استاد و اسبش هر دو به شدت خسته شده بودند. اما بیشتر از چند ساعت راه تا شهر نمانده بود. نزدیک ظهر هوا گرم شد و استاد سخت احساس تشنگی کرد. کمی سرعتش را کم کرد و از میان خورجین، کوزه سفالی را بیرون کشید. اما با تعجب دید که کوزه خالی است. مدتی بود که در بیابان اسب میتاخت و آبی ندیده بود تا کوزهاش را پر کند. با نگرانی همه طرف را نگاه کرد تا شاید اثری از آب پیدا کند. اما به هر طرف که نگاه میکرد. جز بیابان خشک و خالی هیچ چیزی نمیدید. دهانش از تشنگی خشک شده بود. اما چارهای نبود باید به سفرش ادامه میداد تا زودتر به جای سبز و آبادی برسد. کوزه را در خورجین گذاشت و با سرعت به طرف مقصد راند. یک ساعت بعد، در وسط صحرا. رنگ آبی زیبایی دید. خیلی عجیب بود ...
ادامه دارد ...