0

عمو تایتی

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

عمو تایتی
سه شنبه 22 اسفند 1391  7:50 AM

عمو تایتی

روستا

حتماً کسی که این حرف‌ها را می‌گفت، غریبه بود.

توی آبادی، شاید اگر می‌خواستی غریبه‌ها را بشناسی، کافی بود، ببریش پیش عمو تایتی. آن‌وقت اگر حرفی می‌زد، می‌توانست بگوید که او از آن آبادی یا آبادی‌های اطراف نیست و شهری است یا سال‌هاست که پایش را به آن آبادی نگذاشته.

اگر عمویم نبود و کس دیگری بود، من هم شاید مثل غریبه‌ها، همین را می‌گفتم. می‌گفتم: «وقتی آدم پیر می‌شود، معمولاً اخلاق و رفتارش برمی‌گردد به عالم کودکی.» حتماً با دیدن رفتارش می‌گفتم: «پاک به سرش زده و خل شده.» شاید هم می‌گفتم: «باید ببرندش دیوانه‌‌خانه.» اما عمویم بود و مثل اهالی آبادی می‌دانستم که دیوانه نیست.

 

همیشه وقتی با او بودیم و چیزی می‌‌دیدیم که خوشایند نبود، یا کاری می‌کردیم که نباید می‌کردیم، لب‌مان را گاز می‌گرفتیم، می‌گفتیم: «چه خوبه که نمی‌بینی!» یا توی دلمان می‌گفتیم به خودمان،یا اینکه آهسته می‌گفتیم به همدیگر و اشاره می‌کردیم به او که همیشه می‌نشست زیر طاقچه. همان طاقچه‌ای که وقتی تمام قد بلند می‌شد، دستش می‌رسید.

همانی که یک جلد قرآن رویش بود و کنار دیگرش یک آلبوم. آلبومی پر از عکس‌. عکس‌هایی که وقتی باز می‌کردی؛ بوی خاک و خون می‌داد و آتش و توپ و تانک. و او هر چند وقت، مخصوصاً وقتی کسی می‌آمد؛ کودک یا بزرگسال، بلند می‌شد و آن را برمی‌داشت و می‌نشست بازش می‌کرد و یک‌به‌یک بی‌آنکه ببیند درباره هر کدام توضیح می‌‌داد و وقتی نگاه می‌کردی و می‌دیدی که درست دارد درباره آنها توضیح می‌دهد، شک می‌کردی که نکند می‌بیند و تو را دست انداخته است که نمی‌بیند.

 

بعد که برای گرفتن و پیدا کردن چیزی دست‌هایش را به اطراف می‌کشید، تازه شستت خبردار می‌شد که نمی‌بیند و تو می‌ماندی که چطور می‌داند که در کدام یک از صفحات آن آلبوم کهنه، اوست که کیسه‌ها را دارد پر می‌کند برای ساختن سنگر و در کدام یک دستش را گذاشته روی دوش آنکه با لباسی خاکی ایستاده و لبخند می‌زند. حتی دستش را می‌گذاشت روی تک‌تک آنها که کنارش ایستاده بودند و نامشان را می‌گفت. بعد می‌دیدیم که چه با آب و تاب درباره آن روزها می‌گفت و بعد یک‌دفعه سکوت می‌کرد و با چشمانی که نمی‌دید، چشم می‌دوخت به نقطه‌ای و تا به شانه‌‌اش نمی‌زدیم و صدایش نمی‌کردیم؛ سرش را بلند نمی‌کرد.

پسران

پسرانم بزرگ شده‌اند. اما نه به آن اندازه که تفنگ نخواهند. از من تفنگ پلاستیکی می‌خواهند. می‌خرم. با هم «تفنگ‌بازی» می‌کنند. یکی می‌شود عمویم و دیگری می‌شود دشمن. روی اینکه کدامیک عمو تایتی شود و کدام‌یک دشمن؛ همیشه سرجنگ دارند. بالاخره پسر بزرگترم، «دایان» قبول می‌کند که دشمن بشود. خانه را روی سر می‌گیرند.

«آیدین»، پسر کوچکم می‌گوید: «کیوکیو. کشتمت.»

دایان می‌گوید: «اول من زدم تو باید بمیری. یاا... بیفت روی زمین.»

بعد، صدای زوزه در می‌آورد و باد توی لپ‌هایش می‌اندازد. می‌گوید: «... بوم!» و توپ تنیس را می‌اندازد کنار آدین. آدین روی زمین می‌افتد و دست‌وپا می‌زند که یعنی زخمی شده.

دایان می‌گوید: «این شیمیایی بود. تو عمو تایتی هستی. مگه نگفت چه‌جوری شده؟ باید گلویت را بگیری. نفست بگیرد. چشم‌هایت باید بسوزد. یا ا... این جوری کن!»

آیدین می‌افتد زمین و همان کاری را می‌کند که عمو تایتی تعریف کرده است.

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها