ببخشید، شما؟
دوشنبه 21 اسفند 1391 10:40 AM
ببخشید، شما؟
جوادپناه چند تقه به در دفتر میزند. بعد در را باز میکند و وارد میشود: «آقا اجازه!»
آقای مدیر که پشت میزش مشغول چایی خوردن است، میگوید: «جوادپناه» باز هم که تویی؟ کی راهت داد توی مدرسه؟ مگه نگفتم تا بابات رو نیاوردی، حق نداری پات رو توی مدرسه بذاری؟ یه هفتهست اخراجت کردیم میگیم بابات رو بیار، اون وقت تو همینطور سرت رو میندازی زیر و میآیی تو؟»
-آقا اجازه! بابامون رو آوردیم.
جوادپناه میرود بیرون و لحظهای بعد، همراه پیرمردی وارد دفتر میشود. پیرمرد بقچهاش را زمین میگذارد و روی صندلی مینشیند: «سلام علیکم آقای مدیر!»
- سلام از ماست پدرجان!
آقای مدیر رو میکند به جوادپناه: «جوادپناه! این پدر توئه؟ خیلی پیره! پشت تلفن که صداش خیلی جوونه!
- آقا اجازه!... چیز... خب یه مدت سختی زیاد کشید، قرض و قوله بالا آورد، شکسته شد.
- یه چشمش هم که نابیناست. به ما نگفته بودی!
- آقا اجازه! موقع آهنگری، خراشه آهن پریده توی چشمش.
- این بقچه چیه با خودش برداشته آورده؟
- آقا اجازه... این بقچه چیزه... پدرم میخواست بره حموم، گفتم حالا سر راه یه سر هم بیا مدرسه
آقای مدیر رو میکند به پیرمرد: «ببینین پدرجان! ما چند مرتبه هم تلفنی خدمتتون عرض کردیم. درس پسرتون خیلی بده. اقتضاحه. کارنامهش رو ببینین! همهش صفر... نیم ... دو و هفتاد و پنج...»
پیرمرد: «پسر! آخه این چه نمرههاییه؟ تو آبروی منو بردی!»
آقای مدیر: «حالا اینجا کارش نداشته باش. دعواهایتان رو توی خونه بکنین. در ضمن، رفتارش هم خیلی بده. همه معلمها از دستش شکایت دارن.»
یک ساعت بعد:
آقای مدیر: «خداحافظ پدرجان! باز هم تشریف بیارین. شما باید حداقل هفتهای یه مرتبه برای رسیدگی به وضع بچهتون بیایین مدرسه. جوادپناه! تو هم برو تکالیف عقب افتادهت رو از بچهها بپرس. امروز او نهارو انجام بده، فردا صبح اول وقت بیامدرسه»
-چشم آقا! خداحافظ.
هنوز مدتی از رفتن آنها نگذشته که زنگ تلفن به صدا در میآید. آقای مدیر گوشی را برمیدارد: الو، بفرمایین!
- الو! مدرسه راهیان دانش؟
- بفرمایین!
- ببخشین! این بچه بنده چند وقته اخلاقش تغییر کرده. حدود یه هفتهست که اصلا یه دروس و مشقش نمیرسه. اخلاقش تند شده. عصبی شده. صبحها دیر از خواب بیدار میشه. تکلیف نمینویسه. ما خیلی نگرانش هستیم.
آقای مدیر: ببخشین، شما؟!
-من پدر اصغر جوادپناه هستم!
چند خیابان بالاتر از مدرسه، گوشه یک پیادهرو:
جوادپناه: «بیا اکبر یه چشم! بیا این پونصدی رو بگیر و قال قضیه رو بکن. چون بچه محلها اذیتمون نکن.»
اکبر یه چشم: «نه به جان خودت، نمیشه. از کار و کاسبی افتادم. اون طرف خیابانرو نگاه کن! جام رو یه گدای دیگه گرفته. کلی ضرر کردم. تازه، مگه تو نگفتی من باید بیام با ناظمت صحبت کنم؟ پس چرا مدیریت اومد جلو؟ همه اینها خرج داره. پونصد دیگه بذار روش...»