0

تو مرا ياد خودت مي اندازي

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

تو مرا ياد خودت مي اندازي
شنبه 19 اسفند 1391  7:49 PM

تو مرا ياد خودت مي اندازي

مثل يك خبر هميشه تازه است

حقيقت، شناخت، شعور

نامش عباس است. پدرش سال‌ها مسئول چاي هيأت بوده است. اما امسال او به جاي پدرش در آشپزخانه هيأت چاي مي‌ريزد. عباس گفت: «من نمي‌توانم سيني‌هاي به آن بزرگي را بردارم.» و پدر: «تو فقط چاي مي‌ريزي و استكان‌ها را مي‌شويي» و بعد نحوه گذاشتن استكان‌ها در سيني و دم‌كردن و ريختن چاي خوب و خوش‌رنگ را به او ياد داد. حالا او هر شب به آشپزخانه مي‌رود و فرصت كوتاهي براي شركت در مراسم عزاداري پيدا مي‌كند.

*********

دلشوره دارم؛ براي محرم، براي صداي طبل‌ها و سنج‌ها، براي نذري‌ها، اشك‌ها، شام غريبان، اربعين و... دلشوره دارم براي روزهاي شلوغ عزاداري كه هيچ وقت تكراري نمي‌شود. براي حسين (ع) كه هميشه تازه است. مثل يك خبر ناب. مثل حادثه‌اي كه چند ساعت قبل اتفاق افتاده و هر لحظه خبر جديدي از آن مي‌رسد؛ با آن همه شجاعت و ايستادگي.

************

عباس دلش پر مي‌كشد برود بيرون حسينيه و با دوستانش بايستد و گپ بزند. يكي دو بار هم رفت اما زود برگشت. پدر به او گفته اين آرزوي من است كه امسال تو كار مرا انجام بدهي. پدر افتخار مي‌كند كه براي عزاداران امام حسين (ع) چاي مي‌ريزد، اما عباس مي‌گويد: به نظر خودم، در برابر پدرم فداكاري كردم. تا به حال هميشه براي خودم هم مادرم چاي ريخته، اين كار خيلي سخت است، من دوست دارم وسط سينه‌زن‌ها باشم، دلم مي‌خواهد با دوستانم باشم.

وقتي درست فكر مي‌كنم مي‌بينم تقوا همان «نه گفتن» است. همان كه به ما ياد مي‌دهند كه به خيلي چيزها نه بگوييم و پرهيز كنيم، شهامت هم جزو همان‌هاست يعني شهامت براي نه گفتن.

4- دلشوره داشتم، محرم آمد دل را برد، شور را گذاشت. شور با پيراهن مشكي مادرم آمد و پرچم‌هاي سياهي كه از چمدان بيرون آورد و لباس مشكي كه خودش برايم دوخت و تنم كرد و پرچمي كه به دستم داد تا سر در خانه بزنم. پرسيدم مگر ما هيأت داريم و مادر گفت: «نه، سياهي مي‌زنيم تا بگوييم ما عزادار و پيرو حسين ع هستيم.»

حقيقت، شناخت، شعور

******************

روي ديوار آشپزخانه هيأت يك پرچم زده‌اند. وقتي كار عباس كم مي‌شود روي چهار پايه كوچك مي‌نشيند و به آن پرچم خيره مي‌ماند: حسين (ع) مظهر امامت، حجت، مروت، كرامت، فداكاري... فداكاري را از همين جا ياد گرفته است.

حالا صداي عزاداري را مي‌شنود، ياد گرفته اينجا بنشيند و گوش بدهد و البته به پرچم خيره بماند و به كرامت‌هاي امام حسين(ع) فكر كند. به اين كه در اين سن و سالي كه هست به كدام يك از اين ويژگي‌ها بايد بيشتر توجه كند و كدام را بايد در خودش بپروراند. حالا كاري غير از چاي ريختن هم دارد.

***********************

تو مرا ياد پدر بزرگ مي‌اندازي كه روز عاشورا نمي‌خنديد! و مادر بزرگ كه اين روزها هر وقت به خانه مي‌روم، در حال صحبت كردن، شنيدن و خواندن از توست. هر وقت نامت را مي‌آورد، بر سينه مي‌كوبد. هيچ‌كس را در اين دنيا به اندازه تو دوست ندارد. تو مرا به ياد آب حيات مي‌اندازي؟ مگر آب حيات نوشيده‌اي كه اين قدر زنده‌اي كه عمري چنين طولاني داري؟! تو مرا ياد خودت مي‌اندازي.

****************************

عباس از كارش راضي است. عباس حالا دوست دارد از دور صداي عزاداري را بشنود. دوست دارد براي عزاداران، كه آن همه شور دارند، چاي بريزد. دلشوره جايش را به آرامش داده است. پرچم را مي‌خواند: شرافت، صفا، عدالت، شهامت، تقوا، تقوا يعني پرهيزگاري؛ همه اين خصلت‌ها به هم ربط دارند. همه با هم جمله مي‌سازند، همه با هم در حسين (ع) جمع‌اند.

حقيقت، شناخت، شعور

عباس به بوي چاي دم‌كشيده و چاي خشك ، دستمال‌هاي چيت نم‌دار و بخار سماور عادت كرده است. عادت كرده در را باز بگذارد تا ببيند عزاداري كي به اوج مي‌رسد و براي چند لحظه در آن شرکت کند. او دارد به فداكاري، شجاعت، ايستادگي، شهامت، تقوا، عبادت، صداقت و انسانيت فكر مي‌كند. عباس حقيقت را شناخته است.

از پشت شيشه‌هاي مه گرفته و باران خورده، به پرچم‌هاي خيس نگاه كردم و يادم آمد، عاشوراي سال 60 هجري ، در گرماي پايان تابستان و آغاز مهرِ سرزمين تفتيدة عراق اتفاق افتاده است. و يادم آمد تو گفتي آب نمي‌خواهم و تشنه‌ات بود...

 

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها