0

دستبند طلای دردسر ساز

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

دستبند طلای دردسر ساز
شنبه 19 اسفند 1391  12:09 PM

دستبند طلا?ی دردسر ساز

از درس تاریخ بدم می?آمد و از هر چی که مربوط می?شد به تاریخ؛ از معلم تاریخ گرفته تا آقا محمد خان قاجار و عهدنامه?ی ترکمنچای و آق?قویونولوها و قره?قویونولوها و هر چی که اسمی از تاریخ داشت. اصلاً وقتی معلم تاریخ?مان را می?دیدم یاد خانم تناردیه می?افتادم بخصوص با آن صورت عصبانی و گوشت?آلودش و آن عینک ته استکانی سیاهی که بیشتر وقت?ها تا روی نوک دماغ پایین می?آمد.

آن روز هم دوشنبه بود و ما تاریخ داشتیم. خانم محمودی طبق معمول دفتر کلاس را گرفته بود توی دستش و با چشم?های لوچش، از پشت آن عینک سیاه کائوچویش مشغول شکار بچه?ها از پشت میز ما بود. من هم سرم را پایین انداخته بودم و توی جلد کتابم نقاشی می?کشیدم و زیر لب دعا می?کردم که خانم از من نپرسد. هنوز تو حال و هوای خودم بودم که صدای خانم محمودی توی کلاس پیچید.

- شما!

رد انگشت خانم را که گرفتم، دیدم دارد به من اشاره می?کند. کمی خودم را جابه?جا کردم و بی?خیال سرم رابه طرف مژگان، که بغل دستم نشسته بود، خم کردم.

- مژگان، مژگان خانم داره صدات می?کنه.

مژگان تکانی به هیکل چاق و تپلش داد.

- ... ... بله خانم.

خانم چشم?های لوچش را تنگتر کرد و زل زد تو صورت مژگان.

- نه، با شما نیستم. با ایشون هستم.

و مرا نگاه کرد. آب دهانم را قورت دادم و به نسرین که روی میز جلویی نشسته بود، گفتم: «نسرین، نسرین، نسرین حواست کجاست، خانم داره تو رو می?گه.»

نسرین برگشت عقب و نگاهم کرد. بعد انگار که سر سفره?ی عقد نشسته باشد و بخواهد آخرین بله را بگوید، آنچنان بله بلندی گفت که بچه?ها همه زدند زیر خنده.

اخم?های خانم محمودی رفت تو هم.

- خانم با شمام، چرا خودتون رو می?زنید به نفهمی.

صدای ملچ و مولوچ مهشید از میز پشتی بلند بود. کتابم را انداختم روی زمین و به بهانه?ی برداشتن آن رفتم زیر میز و یواش طوری که کسی متوجه نشود، گفتم: «مهشید، آهای مهشید.. گامبالو با توأم، حواست کجاست. خانم داره صدات می?کنه.»

مهشید با همان دهان پر که تکه?های سالاد الویه از آن زده بود بیرون، گفت: «از کجا می?دونی، شاید داره تو رو صدا می?زنه. آخه داره به میز شما اشاره می?کنه.» با قیافه?ی حق به جانبی گفتم: «آخه خنگ خدا، خانم با این چشم?های لوچش کی تا حالا میزها رو تشخیص داده که این بار دومش باشه.» و دستم را چند بار جلوی صورتش تکان دادم؛ درست مثل بابا وقتی که می?خواست ما را مجبور به انجام کاری کند. مهشید همانطور که دستبندم را نگاه می?کرد، گفت: «چه قشنگه، طلاس؟»

- معلومه، بابام روز تولدم برام خریده.

و باز دستم را جلوی صورتش تکان دادم. در همین لحظه صدای خانم محمودی بلند شد.

- چرا این?همه فیس فیس می?کنی. با زبان خوش می?آیی، یا خودم بیام سراغت.

مهشید با ترس گفت: «نه خانم. اومدیم. نمی?خواد شما زحمت بکشید.»

این بار خانم دفتر کلاس را محکم کوبید روی میز، و عینک ته استکانی سیاهش را که، تا روی نوک دماغش پایین آمده بود، بالا زد.

- با تو نیستم. با میز جلویی تون هستم.

مژگان تا این حرف را شنید، گفت: «خانم ما؟»

خانم گفت: «نه، اون که دستبند طلا دستشه!»

این حرف که از دهان خانم بیرون آمد، بچه?ها انگار که بخواهند جواب سوالی را بدهند، یک?صدا گفتند: «مه... تاب.»

از ترس دهانم خشک شده بود. به هر زوری بود، گفتم: «من؟»

خانم با چشم?های گردشده، نگاهم کرد.

- پس نه، من.

بلند شدم تا بروم. صدای مهشید را از پشت سر شنیدم.

- مژگان دستبند مهتاب را دیدی؟ روز تولدش، باباش براش خریده...

دستبند را نگاه کردم. آرزو کردم که ای کاش دستبند مامان را برنداشته بودم.

لعیا اعتمادی

سیب سفید 15

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها