0

شیعیان ما آشنای مایند

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

شیعیان ما آشنای مایند
جمعه 18 اسفند 1391  10:20 PM

شیعیان ما آشنای مایند

شیعیان ما آشنای مایند

امام کم کم به توس نزدیک می‏شود اینجا نیشابور است. مردم همهمه کرده‏اند. صدایی می‏گوید: «حدیثی، جمله‏ای، یادگاری!» پرده کنار می‏رود. «از پدرم موسی بن جعفر و او از پدرش...» تا می‏رسد به پیامبر و جبرئیل و خداوند متعال «شنیدم که کلمه لااله الا‏الله دژ من است و گوینده آن از اهالی دژ من و اهل آن امانند از عذاب من! » و کجاوه راه می‏افتد اما چند قدمی بعد مکث می‏کند: «به شرط‏ها و شروط‏ها! و من از شرط‏های آنم.»

راه‏ هنوز راه توس است و کجاوه، کجاوه امام. شهری نزدیک می‏شود و همهمه‏ای، تشییع جنازه است. امام پیاده می‏شود و زیر تابوت می‏رود. کنار قبر نیز روی مرد مرده را کنار می‏زند و می‏گوید: « محمد بن علی مژده! مژده بهشت. » کسی می‏گوید: « شما نامش را از کجا دانستید در این شهر دور و غریب؟»

- می‏شناختم چون شیعیان ما آشنای مایند. حتی می‏دانیم چه‏ها کرده‏اند. هر صبح و هر شام هر چه می‏کنند، به ما نشان داده می‏شود. »

- خانه، خانه امام است و طویله در دست تعمیر. امام داخل خانه می‏شود. مردی سیه چرده را می‏بیند که تاکنون ندیده. امام جلو می‏رود و با مرد دست می‏دهد. مرد لبخند می‏زند. امام بیرون طویله از سلیمان می‏پرسد: «دستمزدش طی شده؟» جواب منفی سلیمان چهره‏اش را در هم می‏کند: «حالا هر چه‏قدر بدهی، باز او ناراضی است اما اگر طی کرده بودید، سر سوزنی هم بیشتر می‏دادی، خشنود می‏شد.»

اینجا خانه امام است. مهمان امام دارد فکر می‏کند که چه سعادتی دارم. اسب امام مرا آورده، اما به شام دعوتم کرده، با او شام خورده‏ام، حالا هم قرار است امشب اینجا بخوابم. کیست مثل من؟! امام می‏گوید: «امیر مومنان به دیدار مریضی رفت اما به او گفت مبادا به عیادت من فخر بفروشی. ملاک برتری تقواست.»

مرد هنوز خوشحال است اما می‏داند سعادتش از عنایت امام بوده نه از لیاقت خودش.

مدت‏هاست باران نباریده. مامون از امام می‏‏خواهد دعا کند و در دل امید دارد که باز هم باران نبارد. امام رسول الله را در خواب می‏بینند و طبق گفته رسول الله تا روز دوشنبه صبر می‏کنند. دوشنبه امام در کنار مردم دعا می‏کنند. ابری می‏آید و همه خوشحال می‏شوند اما امام می‏گوید: «این ابر، ابر ما نیست.» و ابر می‏رود. تا باز همین ابر. امام می‏گوید: «این ابر، از طرف خدا و ابر ماست.» و باران می‏زند. بر سر و روها و خاک‏های تشنه. آنقدر که همه حوض‏ها، همه گودال‏ها و همه نهرها پر از آب می‏شود.

امام نشسته است و مامون نشسته است و همه نشسته‏اند. مامون می‏پرسد: «علی (ع) تقسیم کننده بهشت و جهنم است. چرا؟» امام می‏گوید: «زیرا علی (ع) میزان اعمال است. دوستدارش بهشتی و دشمنش دوزخی است.»

مامون می‏گوید: «خدا مرا بعد از تو زنده نگذارد یا علی ابن موسی!»

یعنی من هم از دوستداران علی و آل علی‏ام اما هم امام، هم مامون و هم بقیه می‏دانند که نیست.

مامون مجلس مناظره دارد. بزرگان را جمع کرده تا شاید امام را شکست دهند. یکی از قرآن دلیل می‏آورد که انبیا معصوم نیستند. امام می‏گوید: «آدم نافرمانی خدا را روی زمین نکرد!»

مرد می‏گوید: «این را چه می‏گویید: و زلیخا قصد یوسف کرد و یوسف قصد زلیخا!»

- قصد زلیخا خیانت بود اما یوسف قصد کرد اگر زلیخا منصرف نشد، او را بکشد.

نه تنها هیچ سوالی نیست که امام را ناتوان کند که او عمران صابی را هم مسلمان می‏کند. مامون نگران است. حس می‏کند تنها چیزی که او را از نگرانی می‏رهاند، مرگ امام است.

«همین مرد مرا می‏کشد. مبادا شما را بفریبد.»

اشاره امام به مامون است. «این مرد مرا مسموم می‏کند. سپس می‏خواهد خود مرا غسل و کفن کند. به او بگو اگر چنین کنی، عذاب آخرتت به دنیا می‏افتد.»

مامون می‏گوید: «از این انگور و آن انار تناول کنید.»

امام می‏گوید: «به اختیار نخواهم خورد!»

و ساعاتی بعد مامون قصد دارد پیکری را غسل بدهد که خود مسموم کرده است.

مرد به او نزدیک می‏شود و پیغام را در گوش او نجوا می‏کند. مامون می‏هراسد و دست می‏کشد. مرد می‏گوید: «امام خواسته است خیمه‏ای سفید بر پا شود. » چنین می‏کنند. چندی بعد پیکر امام غسل و کفن شده آماده است.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها