کوچههای آشنا
جمعه 18 اسفند 1391 10:18 PM
بچهها، من بوی برف و باران را دوست دارم.
بچهها، من بوی گل و کوچه را دوست دارم.
بچهها، من امروز با خاطراتم پرواز کردم و همنشین کوچههای آشنایی ده شدم.
در کوچههای خاکی، بوی محبت جاری بود. همه میخندیدند.
بچهها، من در کوچه خاکی، تنی چند را دیدم که زمانی با هم راه خاکی خانه تا مدرسه را طی میکردیم.
بچهها، من امروز خودم را دیدم، با همان روپوش سرمهای کم رنگ... و با حسرت از مقابل نگاه آشنایش گذشتم.
خواستم با او درد دل کنم، وقت نداشت.
مثل همیشه دیر کرده بود...
بچهها، من امروز با خاطراتم پرواز کردم و با کوله باری از حسرت بازگشتم...