سوادکوه
جمعه 11 اسفند 1391 12:20 PM
سوادکوه
چوپان از کنار کوه مي گذشت که صداي آوازي شنيد. آوازي زيبا. چوپان به کوه نگاه کرد. يعني چه کسي مي تواند باشد؟ و دوباره همان آواز...
درس مي دهد دلم
چشمه ي زلال را
سبزه و گل و درخت
ميوه هاي کال را
دوست دارد اين زمين
سبز و سبزتر شود
آسمان، پرنده ابر
باسوادتر شو
چوپان از کوه پرسيد: چه آواز قشنگي مي خواني. ولي يک سوال. کوه به چوپان نگاه کرد و مه را از کنار چشمش کنار زد:
بپرس
چوپان لباسش را به خودش پيچيد. روي تخته سنگي نشست و به بالاي کوه نگاه کرد. پرسيد: واقعاً فکر مي کني که گل ها مي توانند باسواد باشند؟ مي توانند درس هاي تو را ياد بگيرند؟
البته که مي توانند. حتي خاک، سنگ، خارها و هرچه فکر مي کني مي تواند باسواد باشد..
هاه هاه
صداي قهقهه چوپان در دل کوه پيچيد. او مي خنديد و دستانش را به شکمش گرفته بود و صداي خنده اش هر لحظه بلندتر مي شد. اشک به چشمان مرد نشست. از بس خنديده بود چشمانش سرخ شد. بعد ايستاد و گفت: پاييز است. هوا دارد سرد مي شود. همه گل ها و گياهان و دشت دارند مي خوابند، آن وقت تو فکر مي کني اين ها صداي تو را مي شنوند؟
کوه باز هم لبخند زد. چوپان خسته شد و گفت: خوب بهتر است من بروم. بايد به گوسفندانم برسم.
کوه لبخندي زد و گفت: باشد به گوسفندانت برس.
چوپان هر روز از کنار کوه مي گذشت و به آواز کوه گوش مي داد.کوه آواز مي خواند. چوپان به هرجا نگاه مي کرد چيزي نمي ديد. دشت خاموش بود. فقط صداي گوسفندان و زنگوله هايشان را مي شنيد. بعضي وقت ها با خودش فکر مي کرد چه کوه عجيب و ناداني. گاهي دلش براي کوه مي سوخت.
زمستان آمد. چوپان هر روز از پشت پنجره به کوه خيره مي شد. کوه زيبا بود. گاهي مه روي صورت کوه مي نشست و چوپان حس مي کرد که کوه عينک زده است. برف روي سر کوه نشسته بود.
يک روز چوپان صبح زود به سراغ کوه رفت. پاهايش در برف فرو مي رفت. به کنار کوه که رسيد دوباره همان اواز را شنيد. به کوه سلام کرد. کوه جواب سلامش را داد: مي بينم که مثل پيرمردها سرت سفيد شده اما....
کوه خنديد و گفت: اما من مي دانم که بالاخره مي فهمي که درس ها ي من نتيجه مي دهد.
چوپان در حالي که دست هايش را هو مي کرد تا گرم شوند گفت: زمستان است. بگير کمي بخواب. خسته مي شوي. هيچ کس صداي تو را نمي شنود. همه خواب هستند. به خاطر خودت مي گويم... چوپان چشم هايش را باز کرد و خميازه اي کشيد. صبح زود نور آفتاب به صورتش خورد. بلند شد و از پشت پنجره بيرون را نگاه کرد. بايد گوسفندان را به چرا مي برد اول صبح چوبش را برداشت. امروز دلش مي خواست به سمت کوه برود. آن جا علف هاي قشنگي روييده بود.
صداي گوسفندان و صداي زنگوله هايشان گوش چوپان را نوازش مي داد. چوپان از دور به کوه سلام داد. کوه هم سلام کرد و چوپان روي سنگي نشست. ني اش را به دهان گرفت. به گل ها، سبزه ها و سنگ ها نگاه کرد و ني زد. کوه آوازش را شروع کرد. صداي آواز چوپان با صداي آوازهاي ديگر درهم آميخت. چوپان شگفت زده شد. صداي آوازها بلند شد. چشمه مي خواند. گل ها مي خواندند. سنگ ها مي خواندند. علف ها تکان مي خوردند و تکرار مي کردند. پرنده ها چه چه مي زدند و سرود مي گفتند. و کوه بلندتر از همه مي خواند:
دوست دارم اين زمين
باسوادتر شود...
چوپان شگفت زده دهانش باز مانده بود. به چشمه نگاه کرد. چشمه ها قل قل مي کرد و شعر مي خواند. گنجشک بال مي زد، چه چه مي گفت. زمين نرم مي خواند. گل ها لبخند مي زدند. چوپان کلاهش را از سر برداشت و به کوه گفت: نمي توانم بفهمم آخر چطوري اين ها باسواد شدند؟
کوه گفت: آن ها به ظاهر خواب بودند اما صداهاي مرا مي شنيدند. من آن قدر براي آن ها تکرار کردم تا ياد گرفتند و بعد اين که آن ها در اين مدت مشق مي نوشتند.
چوپان بهت زده پرسيد: چه طور؟
کوه گفت: شيارهاي روي تن من، اين خط ها که مي بيني مشق شب رودها و چشمه ها هستند. باد با حرکت آرام خود در بين چمن ها خط مي کشد و شعر زيبايي را بر دامن آن مي نويسد. از اين بالا نگاه مي کنم گل ها را مي بينم که با شکل ها و رنگ هاي مختلف در دامن من درس محبت و شکر را نوشته اند و ابرها تکه تکه بر آسمان بخشش را مي نويسند.
صداي گوسفندان چوپان بلند شد: بع بع...
چوپان مي خنديد. چه قدر اين باسواد شدن قشنگ بود. چوپان به کوه نگاه کرد و گفت: آفرين کوه باسواد. آفرين معلم عزيز. من تو را خوب نمي شناختم تو يک معلم خوبي.
بعد ني اش را روي لب هايش گذاشت و گفت: من هم دلم مي خواهد باسواد شوم. به من هم ياد بده...
کوه، چوپان، دشت، گل ها، پرنده ها، چشمه ها، خاک و ... همه و همه با هم شعر مي خواندند و شاد بودند. از آن به بعد اسم اين کوه قشنگ را سوادکوه گذاشتند.